-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1393 16:11
دلم بچه میخواد بزرگ شدنشو ببینم لمسش کنم خنده هاشو گریه هاشو.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1393 14:04
دلم یه بسته مدادرنگی میخواد
-
سر به مهر
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 09:54
دیشب چند دقیقه ای از فیلم سر به مهر رو سر شام دیدم ( دیگه وقت هیچی ندارم ) یه دخترس داره وبلاگ مینویسه یاده خودم افتادم وبلاگ نویسو اینا دیدم که همه با هم قرار وبلاگی گذاشتن و همه همدیگرو به اسم وبلاگشو میشناختن دورانی داشت تولد وبلاگم نزدیک ولی یادم نمیاد چند سالش میشه خودم که دیگه پیر شدم 28 سالم شد یه آدم مزخرف...
-
:دی
جمعه 15 فروردینماه سال 1393 08:43
گروه خونی B صاحبان گروه خونی B افرادی رک گو ، با اراده و جسور هستند. خیلی صریح و جدی حرف میزنند ، اما ساده عمل میکنند و از پرده پوشی ، زبان بازی و این دست ، آن دست کردن ، خوششان نمیآید و همین صفات باعث میشود تا اشخاص زود رنج ، کم ظرفیت و احساساتی نتوانند با آنها کنار بیایند. این گروه اکثرا و اغلب از حیث درونی کامل...
-
.140
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 21:25
وقتی بهترین اتفاق ممکن تو جمع همکارات برای تو میفته و تو هر چی گوشیتو میگردی که یکی رو پیدا کنی بهش خبر بدی اما نیست.... به من نگید امید داشته باش درست میشه که ندارم که نمیشه خدا داره منو یادش میره ....
-
.139
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 18:37
فکر میکردم همه چی تموم شده خدا منو یادش اومده و بهم میگه نگران نباش همه چی تموم شد اینم نتیجه ی همه کارات اما 1 هفته هم طول نکشید همه چی بدتر از قبلِ شده کار زندگی همه چی ..... همه چی همه چی همه چی یه روزنه کوچیکم نمیبینم ......
-
یادداشت صد و سی و هشتم
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 12:22
بوسیدن روی ماه رو میبینم دلم برای ماذربزرگم تنگ شد..... یه عالمه اشک ریختم خدا چرا اینقدر زود بردش بهش نیاز دارم اگه بود میرفتم پیشش میموندم هیچ جا نمیرفتم آرومم میکرد باز نمیخوام برم کلاس شاید رفتم امام زاده صالح تا حالا نرفتم شاید آرومم کرد.....
-
یادداشت صد و سی و هفتم
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 22:23
امروز عاشوراست و من نمیدونم باید چیکار کنم تو این همه سال نه جایی داشتیم بریم نه کار خاصی میکردیم شاید بهتر بود امروزم مثل دیروز میرفتم سرکار اونجا اندازه یه دنیا کار دارم شاید ثوابم داشت خونه نمیموندم و گناه نمیکردم.... خیلی وقتا فکر میکنم آدم خوبیم یا بد ، کاش یکی بهم میگفت.... -چند خط بالا رو ظهر نوشتم و الان دیگه...
-
یادداشت صد و سی و ششم
جمعه 10 آبانماه سال 1392 13:55
از دلشوره الان متنفرممممممممم حالا خوبه سرکارم وگرنه دیوونه شده بودم خدایا کمک
-
یادداشت صد و سی و پنجم
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 19:14
بغض کردم اشکام حلقه زد تو چشمام دوست ندارم کسی اشکامو ببینه سرمو میندازم پایین از بین 50 نفر رد میشم میرم اتاق استراحت خدا خدا میکنم کسی اونجا نباشه چراغاشو خاموش میکنم و میزنم زیر گریه صدای گریم که بلند میشه یکی درو باز میکنه میاد تو رومو برمیگردونم اشکامو پاک میکنم سرمو میندازم پایین و میرم بیرون میرم سمت دستشویی...
-
یادداشت صد و سی و چهارم
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 22:48
خواستگار جمعه اینکه همیشه دلشوره داشته بدیش اینه که با این یکی بابا و مامان خیلی موافقن مثل اینکه اما خوب من نباید شوهر کنم ن با یددددد مهدیه اینو باید بفهمی فردا باید مرخصی جور کنم برای جمعه که یه وقت دیر نرسم آخه امروز 2 بار زنگیدن که کی برسیم خدمتتون مامانم گفته ببین کی وقت داری من دوست ندارم بیان خوب :((...
-
یادداشت صد و سی و سوم
شنبه 20 مهرماه سال 1392 22:41
خوب یه سلامِ شاد و پر از انرژی به چند تا دوست انگشت شماری که هنوز منو میخونن تشکر میکنم ازشون البته با اینکه خیلی خیلی خوابم میاد ولی خوب گفتم اینقدر این دوستام از من بد خوندن کلن ازم ناامید شدن اومدم بگم روزه یه عالمه خندیدم یه عالمه حالم خوبه نمیدونم برای چیه برای کارمه که تغییرات داشته برای خودمه که سعی میکنم...
-
یادداشت صد و سی و دوم
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 21:13
از صبح که پاشدم چشمام سنگینه باز نمیشه حوصله ندارم درس بخونم حوصله کلاس و حرف زدن استاد رو ندارم اما اینقدر برای مریضیم غیبت داشتم که نمیتونم نرم گفتم باشه هرچی زور دارم میزنم که دیر برسم چشام باز نمیشه خداااااااا بغضم بند نمیادددد کافیه پلکامو بزارم رو هم تا تبدیل به اشک شه یه ذره اس ام اس ، شاید اون حرفایی که 2 روزه...
-
یادداشت صد و سیم و یکم
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 23:28
یکشنبه روز بعد از تعطیلیم که رفتم سرکار اصن حوصله نداشتم هرکی زنگ میزد حوصله توضیح دادن نداشتم اصن با همه دعوا داشتم خوب خوابم میومد یهو سرپرستم اومد و گفت که مدیر کارت داره... مدیر با من! منم پر از اضطراب رفتم و گفتم چیزی شده؟ -بعله که خبراییه ( کلن این مدیر ما همیشه خوشمزه است ) اههههههههههه حوصله ام نمیکشه بگم ،...
-
یادداشت صد و سیم
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 21:03
اینو یکی از دوستای قدیم وبلاگ گذاشته : سلام مهدیه چی شدی تو ؟ چرا اینطوری شدی ؟ هر یه ماه یه پست میزاری ... اون یکی از یکی بدتر ...خیلی داغونی از لحاظ روحی ها یکم به خودت بیا ... یک کمی بی خیال بعضی چیزا چیز شو منطقی فکر کن ...شما که دختر عاقل و بالغ و خیلی منظقی بودی تعجب میکنم از تو که چرا اینطوری شدی اعتماد به نفست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 21:01
دوست داشتم حداقل میتونستم مامانمو بغل کنم و از ته دلم گریه کنم بهش میگفتم چه مرگمه شایدم یه چیزایی باید بین خدا و بندش بمونه
-
یادداشت صد و بیست و نهم
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 11:40
حالم خیلی خیلی خیلی بهتره روزایی که یکم بهتر میشدم باورم نمیشد که دارم خوب میشم ممنونم از همه کسایی که دعام کردم الان هر کار کوچیکی که میکنم وقتی یادش میفتم که چه عذابی میکشیدم فقط شکر میکنم با اینکه من بنده خوبی نیستم ولی خدا دوسم داشت ممنون از همه کسایی که یک ماهه ازم خبری ندارن ولی بازم خبری ازم نمیگیرن نشون دادن...
-
یادداشت صد و بیست و هشتم
جمعه 22 شهریورماه سال 1392 22:25
یعنی من اون روزی که سالم شدم رو خواهم دید اینکه راحت راه برم راحت بشینم راحت دستشویی برم..... یک هفته است تو عذاب کاملم نه میتونم چیزی بخورم نه میتونم بشینم نه بخوابم نه راه برم نه دستشویی برم.... میدونم همش نتیجه اعمال خودمه اندازه چند سال باید عذاب بکشم ولی خداجون دیگه طاقت ندارم هرکسی که اینجا رو میخونه برای من از...
-
ماه من غصه چرا؟؟
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 11:30
ماه من غصه چرا؟؟ آسمان را بنگر، که هنوز بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد … یا زمینی را که، دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ! و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهایمان ریخت تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست … ماه من...
-
یادداشت صد و بیست و هفتم
شنبه 29 تیرماه سال 1392 00:28
سلام به همتون نمیدونم کسی هم هنوز اینجا رو میخونه اما من وبلاگ همتون رو میخونم خیلی وقته اینجا ننوشتم چیزی هم نداشتم برای نوشتن خیلی وقتا تصمیم گرفتم ببندمش ولی خوب.... 2 یا 3 هفته پیش اتفاق خیلی بدی برام افتاد که خدا خیلی خیلی بهم رحم کرد فکر کنم میخواست بهم بگه حواست هست که حواسم بهت هست؟ فرداشم ماجراش رو اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 09:25
همش در جوابِ گناهاتِ خودتم میدونی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 23:24
14 خرداد تولده وبلاگم بود..... که البته هم یادم رفته بود هم سفر بودم هم بلاگ اسکای داشت آپدیت میشد...... یادتونه اسمش یک دختر تنها بود همون اسمو باید بزارم از اون موقع خیلی تنهاتره ......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 14:51
اگه کسی بهتون امید بسته نا امیدش نکنید......
-
چرت نوشت!!
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 20:29
یه جوریم نمیدونم چه مرگمه یه چیزی جاش خالیه میشینم فکر میکنم .... نه، مشکلی نیس باید شکر کرد شرایط سخته ولی خوب باید ساخت اما آرامش نیست.....جای یه چیزی خالیه دارم یه جورایی مبارزه میکنم با خودم ،شاید این منِ گم شده خودشو پیدا کنه دارم کم میارم دیگه پیله ی پیچیده شده دورم داره تنگ تر میشه .... خفم میکنه .... دورم...
-
یادداشت صد و بیست و ششم
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 20:46
شنبه 7 اردیبهشت ماه سال 1392 اومدم از تولدم بنویسم که چه روز گندی بود ولی یکی از دوستام برام فوق العادش کرد.... اومدم بنویسم برای نوه ی خالم دعا کنید همش 2 ماهش نمیتونه نفس بکشه..... وقت نکردم برای هیچ کدوم... تا امروز وسط کار اس ام اس اومد : بچه فوت کرد.... میام مفصل مینویسم .... 2شنبه 9 اردیبهشت ماه سال 1392 اولین...
-
یادداشت صد و بیست و پنجم
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1392 13:17
خوب این چند وقته خیلی غرغر کردم دیروز سرناهار که با همکارا بودیم به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزا دارم که اطرافیانم در حسرتش هستن پس بهتره دیگه غر نزنم ..... کارم پر از استرسه ، پر از فشارِ عصبی .... این یک هفته دیگه طاقتمو برید .... ولی خوب باید خدا رو شکر کنم که خانواده و خونه ای دارم پر از آرامش حداقل میدونم برسم...
-
یادداشت صد و بیست و چهارم
جمعه 16 فروردینماه سال 1392 20:19
کمتر از 14 روزِ دیگه 27 سالم میشه و اصلاً باورم نمیشه اینقدر تونستم زنده بمونم ... به همین علت هم اون بالا شد دهه ی سوم خیلی پیر شدم دیگه خیلیییییییییییییی.... اصلا هفته ی خوبی نبود اصلا..... این هفته همه خوشحال بودن که تعطیلن و ما ... 8 رو پشتِ سرهم سرکار بودیم دیگه حالم از در و دیوارِ شرکت به هم میخورد باورم نمیشه...
-
یادداشت صد و بیست و سوم
جمعه 9 فروردینماه سال 1392 12:09
روز 28 امِ اسفند بود و همه به فکر این بودیم که فردا که چهارشنبه سوری هست با این اوضاعِ بمب بارون چه جوری برگردیم خونه - کارِ ما تعطیلی نداره - یهو از طرف مدیریت ایمیل رسید که ساعت 14:30 دقیقه شیفت به پایان میرسد ...( شیفت تا 17 و یه سری هم تا 18 ) همه خوشحال بودیم که زود تعطیل میشیم، وسایلمو جمع کردم که بزارم تو کمد...
-
یادداشت صد و بیست و دومم
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 17:14
سال نو مبارک....... اصلاً خوب شروع نشده ......
-
یادداشت صد و بیست و یکم
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 17:00
یه پیرمردِ هر روز صبح تو مترو ویفر میفروشه هرروز صبحم میگه باباجونم 2 تاش هزاره ... اینقده قیافش مهربونه دلم میسوزه آخه چرا تو این سن باید هنوز کار کنن همین بابای خودم مثلا... بخدا وقتِ استراحتِ اما خوب چرخِ زندگی نمیچرخه.... وقتی ازش خرید میکنی میگه پیر بشی باباجونم ... من زیاد ویفر نمیخورم وگرنه همشو هرروز میخریدم...