-
1402.01.25
جمعه 25 فروردینماه سال 1402 22:02
داستان سریال ترکی دیدن من برمیگرده به سریال "اتاق قرمز" من تو مجموعه ای فعالیت میکنم که یه بخشی از فعالیت ما مشاوره هست و طی دو سال اخیر ازهمکارا میشنیدم که این سریال خیلی به کارشون مرتبطه دیگه از اونجایی که هر چیزی یه زمانی داره یه روزی تو فیلیمو این سریال رو شروع کردم به دیدن و چقدر جذاب، چقدر گیرا، چقدر...
-
1402.01.25
جمعه 25 فروردینماه سال 1402 13:11
این یه اصل تو زندگیه روز از وقتی شروع میشه که دوش میگیری من فکر میکنم برای همینه ک روزای تعطیل کسلم چون ما بقی روزا خودمو مجبور میکنم بلند شم، دوش بگیرم و باید به سر کار هم برسم طبیعتا ..... برای همین زمان محدوده و در اسرع وقت دوش میگیرم و روز آغاز میشه ... اما روزهای تعطیل میگم حالا وقت هست، نمیخوام جایی برم ک و ......
-
1402.01.25
جمعه 25 فروردینماه سال 1402 00:23
به وبلاگایی که این گوشه گذاشتم نگاه میکنم دیگه تقریبا هیچ کدوم هویت قبل رو ندارن اسمشون عوض شده با منِ الان سنخیتی ندارن منم با منِ سال 89 سنخیتی ندارم اوووووووه 89 اهههههه یه دختر 24 ساله بودم دوستای خوبی اینجا پیدا کردم دنیا همیشه ک نه اما بیشتر اوقات خوبیا رو بهم نشون داده دیگه بزرگ شدم سعی میکنم تو اون مشکلاتم...
-
1402.01.24
جمعه 25 فروردینماه سال 1402 00:09
دقیقا ساعت 12 شبه و وارد روز جمعه شدیم دقیقا یه هفته دیگه ئارد سی و هفت سالگی میشم یه دختر مجرد سی و هفت ساله ..... امشب شب قدره و فقط مامانم در حال مناجاته، فکر کنم فقط برای اون دین و ایمونی باقی مونده منکه امسال تقریبا روزه ای هم نگرفتم تقریبا هیچی از دین دیگه تو وجودم نیست همیشه انسانیت مهمتر بود همیشه ..... یادم...
-
جمعه ١٩ خرداد
جمعه 20 خردادماه سال 1401 17:42
فکر میکردی میشه روش حساب کرد ولی اونم یه فرصت طلبه برای رسیدن به هدفش. دستش به مدیر نمیرسه آویزون تو شده براش حکم پله نردبون رو داری....
-
١۵ خرداد ١۴۰١
یکشنبه 15 خردادماه سال 1401 20:47
نیاز به آغوش دارم فقط همین تسکینم میده
-
13 فروردین 1401
شنبه 13 فروردینماه سال 1401 23:57
شب آخر تعطیلات عیده فردا هم روز اول ماه رمضون! منم دو روزه سرماخورده افتادم اینقد سردرد و آبریزش بینی و اشک دارم ک کلافه شدم اونایی ک میگفتین از ما خبر نمیگیری از من خبر میگیرید حالا ک افتادم تو خونه؟ چند وقته دلم یه دوست میخواد از اونا ک بعد از ظهر بعد از کار بهم زنگ بزنیم سیر تا پیاز رو تعریف کنیم غیبت کنیم بخندیم...
-
آخرین روزهای اسفند 1400
جمعه 27 اسفندماه سال 1400 10:30
آدم یه وقتایی واقعا حیروون میشه نمیدونه اونی که حتی سکوتتم می فهمید رو باید بزاری کنار؟
-
دوم
جمعه 20 اسفندماه سال 1400 13:30
میدونی چی تو دلمه؟ به واسطه شغلت آدما وقتی میان پیشت ک پر از غم هستن پس اگه بهت غم نگم دوستت نیستم
-
٢٠ اسفند ١۴٠٠
جمعه 20 اسفندماه سال 1400 08:14
حس جالبی نیست خیلی وقته این افکار میاد تو ذهنم ولی میگم نزدیک پریوده به افسردگی رسیدی ولی شاید حقیقت باشه از جمع دوستام طرد شدم، من واقعا درکی از احساسات اونا نداشتم ک بخوام همدردی کنم خب اونام درکی از احساسات من نداشتن مگه همه چیز دو طرفه نیست؟ چند سال پیش ک اون اتفاقا برای بابا افتاد خودمو نمیبخشم چون همش تو فکرم...
-
1400.2.31
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1400 20:34
آدم چاق رو هیچ کس دوست نداره حتی خودش
-
26 فروردین 1400
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1400 00:04
3 دقیقه بامداد کاش تا صبخ در گوشم حرفهای عاشقانه میزد....
-
1400.1.1
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1400 00:27
سال جدید قرن جدید هفته جدید خدایا نمی دونم چی رقم میخوره اما هرچی هست خوبه سال وحشتناکی بود کی فکر میکرد پام به دادگاه باز شه کی فکر میکرد اینقدر بترسم اما فهمیدم چقدر خانوادم پشتم هستن فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم شهاب روببخشم هیچ وقت .....
-
1399.5.8
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1399 18:04
امروز پدر آقای رضایی اومد دفتر فقط من بودم و آقای رمضانی اومد پیش من و گفت: میخوام یه موضوع محرمانه ای رو بهت بگم گفتم جانم؟ بچه ها گفتن یکی مزاحمت میشده؟ موضوع حل شد؟ یاد پدربزرگ ها افتادم، چقدر دلسوز یعنی روزای خوب زندگی رسیده؟ ازدواج پسرشو تبریک گفتم و فکر کرد دیر ازدواج کرده گفتم منم همسن حمیدرضام دیر نشده دورش...
-
1399.04.14
شنبه 14 تیرماه سال 1399 11:33
نیاز به عشق و محبت از جنس مخالف انکار نشدنی است نباید باهاش بجنگم از تو سستم میکنم با کوچکترین محبتی از درون تهی میشم جالبه شاید از اول این وبلاگ که احتمالا 10-12 سال کوچیکتر بودم مشکل همین جا بوده هنوزم میجنگم و انکار میکنم ولی امروز به این نتیجه رسیدم که باید قبول کنم که یه نیازه مثل تشنگی مثل گرسنگی اما مثل تشنگی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1399 23:48
بزرگترین اشتباه من دلسوزی برای دیگرانه پس خودم چی؟ شد مثل مامان مامان برای خانواده من برای همه باید یاد بگیرم اول خودم بعد خانواده و بعد کسایی که روزهای سختی کنارم هستن و بعد دنیا از هرچی خوشت نمیاد بگو انعطاف همیشه خوب نیست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1399 23:43
اگر الان بودی میگفتی مگه خودت نگفتی شبا نمیرم حموم سینوزیتم عود میکنه اصلا هر وقت دوست دارم میرم حموم تو چیکار داری والا!
-
عاشورای ٩٨
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1398 19:44
شاید حکمت امروز تفکر بود.... چرا من رویا ندارم؟
-
1398.5.19 " پدر"
شنبه 19 مردادماه سال 1398 11:46
پدرها تو رو خدا تا زمانیکه ناز و نوازش و قربون صدقه رفتن کلامی رو یاد نگرفتید، دختر نیارید....
-
1398.05.18
شنبه 19 مردادماه سال 1398 00:18
" عشق " هر جی فکر میکنم، عاشق نشدم، عشق ندارم... زندگی بدون عشق بی معناست؟ حسن آقامیری تو یه گفتارش میگفت حتی شده عاشق یه سنگ باشید.... و جرا من پیداش نمیکنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1398 01:11
امشب کسی باهام حرف نزد....
-
97.8.11
جمعه 11 آبانماه سال 1397 11:17
وقتی با شهره و امین شمال بودیم. شهره یه جمله ای گفت که قبل تر دکتر هم بهم گفته بود: " در دل هر امپراطوری ای که هستی ، امپراتوری خودت رو داشته باش" فکر میکنم باید به امپراتوریم فکر کنم ....
-
97.8.3
پنجشنبه 3 آبانماه سال 1397 20:33
دوست میدونید کیه؟ برای اینکه پیدات کنه شماره ی محل کارتو پیدا میکنه
-
97.8.2
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1397 23:29
اینجا مثل یه دوست قدیمیه که همه ی زندگیتو میدونه برام جالبه از وقتی که این وبلاگ رو زدم بعضی از دغدغه هام هنوز تغییری نکرده اینجا شاید مثل یه صندوقچه ی قدیمیه ی که یه عالمه خاک روش نشسته، افتاده ته انباری، یه عالمه وسیله ی کهنه هم افتاده روش یهو که از همه ی دنیا کنده میشی یادش میفتی، میای ته انبار دنبالش میگردی خاک و...
-
96.11.06
شنبه 7 بهمنماه سال 1396 17:07
ذهن انسان بی نهایت قدرتمند هست و دقیقا چیزی رو به عنوان خروجی میده که به عنوان ورودی دریافت کرده باشه. از زمانی که این موضوع رو درک کردم، از افکارم میترسم ، از اینکه چی دارم واردش میکنم ، چی دارم تجسم میکنم ،وقتی یه موضوعاتی تو ذهنت وول میخوره همونا ، بله دقیقا همونا شاید عینیت پیدا کنن ، اینجاهاش ترسناک شد. خب شاید...
-
96.10.25
دوشنبه 25 دیماه سال 1396 11:31
بیشترین ناراحتی من از بابام ، سر رفتاراش با مامانه یه بار شهره بهم گفت : مگه میدونی عشق یعنی چی؟ مامانت به خاطر دوست داشتن باباته ک تحمل میکنه راست میگه خیلی وقتا مامان میگه اگه بگو و مگوت با بابات به خاطر منه ، من راضی نیستم کتاب " ما تمامش میکنیم " وای الان یادم اومد دختره هم از باباش متنفر بود.....به خاطر...
-
96.10.25
دوشنبه 25 دیماه سال 1396 11:15
یه چیزی ک یاد گرفتم اینه که خودم رو بزارم جای دیگران و بعد ببینم واقعا رفتار من تو اون لحظه چه شکلیه؟ بیشترین درگیری های من همیشه با پدرم بوده و ازاولین جلسه های مشاورم ، بهم گفته شد ک پدر اولین جنس مخالف زندگی هر دختریه تا روابطت باهاش درست نشه ، با هر جنس مخالفی مشکل خواهی داشت وقتی با محبثی با نام سایه آشنا شدم ،...
-
96.10.24
یکشنبه 24 دیماه سال 1396 21:24
آرزوی مرگشو میکنم شب دومه! چقدر به زندگی خوب بعد از مرگش فکر میکنم همین جوری ک همیشه فکر میکردم یه اتفاق بزرگی میفته و زندگیمون از روتین در میاد و دو ساله زندگیمون رو جهنم کرده....
-
95.11.18
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1395 15:01
هرروز که دارم پیاده یا با اتوبوس این ور و اون ور میرم یاد این صحبت آقای عابری میفتم که ببین چند تومنی هستی الان که پول تاکسی سه تومنی رو نمیدی یعنی ارزشت همون سه تومنه!!!! نمیخوام اینجوری باشه
-
95.10.01
چهارشنبه 1 دیماه سال 1395 14:35
هرروزبهتروبهتروبهتر هرروزعالیتروعالیتروعالیتر خدایااااااااشکرت ازکارماستعفادادم