یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و سی و هشتم

بوسیدن روی ماه رو میبینم

دلم برای ماذربزرگم تنگ شد.....

یه عالمه اشک ریختم

خدا چرا اینقدر زود بردش

بهش نیاز دارم

اگه بود میرفتم پیشش میموندم

هیچ جا نمیرفتم

آرومم میکرد

باز نمیخوام برم کلاس

شاید رفتم امام زاده صالح

تا حالا نرفتم

شاید آرومم کرد.....

یادداشت صد و سی و هفتم

امروز عاشوراست و من نمیدونم باید چیکار کنم

تو این همه سال نه جایی داشتیم بریم نه کار خاصی میکردیم

شاید بهتر بود امروزم مثل دیروز میرفتم سرکار

اونجا اندازه یه دنیا کار دارم شاید ثوابم داشت خونه نمیموندم و گناه نمیکردم....

خیلی وقتا فکر میکنم آدم خوبیم یا بد ، کاش یکی بهم میگفت....

-چند خط بالا رو ظهر نوشتم و الان دیگه آخر شبه

برای من که نهایته بیدار موندنم ساعت 10 هست الان خیلی دیره

انگیزه ای برای هیچ کاری نیست

چند روزه میخوام از خواستگاری بنویسم اما....

حالا ادامه ی خطهای بالا ....-

گناهامو چیکارکنم :(

این گوشه گیریم از اجنماع شاید ریشه خانوادگی داشته باشه فکر میکنم بابام هم این شکلیه ...

اما از بچگی منع شدم برای دوستی ....

حالا که 27 سالمه خوب دیگه دوستی ندارم....

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جمعه 2 هفته پیش رو 2 ساعت مرخصی گرفتم و اومدم خونه

اصن دلم نمیخواست بیان

چند ماه پیش مامان گفته بود که زن عمو برای برادرش تورو در نظر داره

یه چیزای کمی یادم بود

آخه ما تا 6-7 سالگی من ،با هم زندگی میکردیم و طبیعیه که خانواده زن عمو میومدن بهش سرمیزدن

ما هم یه عالمه بچه هم سن و سال که میزدیم تو سر و کله هم....

چند روز بعدش مامان گفت بابا بدجوری رفته تو نخ پسره خیلی داره دربارش پرس و جو میکنه و اینا

تو هم سنت رفته بالا و به فکر باش

گفتم مادر من کسی رو من تاحالا رد کردم؟اصن به نظر دادن من رسیده ؟

- منو تا حالا شوهر میدادید به خدا این همه مشکلم نداشتم ، نمیدونم به چی فکر میکنن

بعضی وقتا بعضی زندگی ها رو میبینم خدا رو شکر میکنم البته شوهر نکردم

بازم شکر....-

هیچی اومدم خونه ساعت حدود 4 بود

یه چیزی خوردم

یه چرتی زدم

دوش گرفتم

آماده شدم

این دفعه حتی بابا نگفت چادر سرت کن

به مامانم گفنم چادر بهم بده گفت : مگه میخوای چادر سرت کنی

خوب آره لباسم جدبه خوشم نمیاد

آماده شدم و عین خیالم نبود

ساعت که از 7 گذشت بدجور دلشوره گرفتم

اون پست قبلی هم مال دلشوره ی همون موقع بود

زنگ درو زدن و با یه جعبه شیرینی اومدن- مامانم به همه سفارش میکنه دفعه اول که آشنایی هست گل و شیرینی نیارید-

احوالپرسی و چایی و پدیرایی ، منم یه گوشه نشستم و زمین و نگاه میکردم

مامانش با مامانم یه حرفهایی میزد و بابام شروع کرد ازش یه سری سوال پرسیدن

وای که چه صدایی داشت اصن منو تازه به خودم آورد

بابام هرچی که برای جلسه اول بود رو تقریبا پرسید 

وقتی بابام گفت دخترم فلان رشته رو خونده و فلان جا کار میکنه پسره کلی جا خورد - چیزایی که اصن برای خودم مهم نیست-

مامانشم یه چیزایی گفت 

بابام گفت سوالی نداری ، منم بی تفاوت گفتم : نه

بعدشم  مامانش گفت که برید با هم صحبت کنید

هیچ وقت خواستگاریای من به اینجا نرسیده بود....

فکرکنم وقتی رسید به اتاقم یه نفس راحت کشید

میگفت 2 دفعه رفته خواستگاری که دفعه قبلی اینقدر حالش بد شده که پشتش گرفته و خواهرش براش آمپول زده تا رگاش باز شده

میگفت اینجا باز راحت بوده چون یه نمه آشنا بودیم

پیش مامان اینا هم گفت که قبلن خواستگاری رفته حالا یادم نیست خودش گفت یا مامانش

اما به قول مامانم مهم نیست

دختر براش خواستگار میاد پسرم خواستگاری میره.....

همون اول گفت که من از کل زندگیم آرامش میخوام

واقعا هم وجودش پر از آرامش بود

گفت قول نمیدم زندگی آنچنانی و فلان و اینا

یه پس انذازی دارم که بهش گفتم بعدن هم به مامانم گفتم

تو این سن بدون پدر همین هم شاهکاره جمع کردنش

سوالاشو پرسید و بهم میگفت من جاهای قبلی که رفتم دخترا یه لیست داشتن برای سوال پرسیدن منم هول شدم سوالام یادم رفته

گفتم من زیاد آماده نبودم

از شرایط کار و زندگی و اینا گفتیم

در آخرم گفت من یه آدم معمولیم که فقط آرامش از زندگیم میخوام

اینقدر گرم صحبت بودیم که مامانم اومد سراغمون

به نظرم 2 تامون راضی بودیم

نکته اول

روی پدر و مادر من خیلی حساب میکرد

میگفت زمانیکه پدرم بیمارستان بود و ماانتظار داشتیم فامیلای نزذیک بیان سراغمون این پدر و مادر شما بودن که اومدن

این یه نکته مثبت بود

همیشه احترام اونا رو داشت

اما اصلن اهل ریسک نبود

منم نیستم

ولی اصلن خوب نیست

به نظر من خوب نیست و به نظر اون خوب بود

همین شده بود که با 9 سال سابقه کار دوست نداشت کارشو تغییر بده

این خوب نیست نمونه این آدمو تو خونه داریم : بابام...

ولی آرامشی که داشت محشر بود

من از این رو به اون رو شدم

فکر میکردم همه چی تموم شده ....

موقع رفتن مامانش گفت کی خبر میدید ما محرم کاری نمیکنیم که همین حرفش همه کارا رو خراب کرد

مامانم گفت : قرار نیست کاری بکنیم

بعدش مامانم گفت نظرت چیه که من گفت بدی ای ندیدم

تا چند روز وقتی میرسیدم خونه تو دلم میگفتم الان مامان سر صحبتو باز میکنه

فکر میکردم همه موافقن

با اون صحبت چند ماه پیش مامان به غیر از این فکری نمیشد کرد

چند روز بعد با بابام تنهایی داشتیم میرفتیم دکتر که بابام گفت جوابت چیه؟

گفتم نمیدونم

گفت : مامانت که مخالفه 

اگه مخالف بودید چرا گفتید بیان؟

خوب مامانت گفته ببینیم نظر تو چیه؟

منکه رو حرف شما حرف نمیزنم :(

من رفتم تو لک

آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوب دلیلای خودشو داره

شما چرا مخالفی؟

درس که نخونده - فوق دیپلم داشت و گفت داشته برای لیسانس میخونده که رئیسش نذاشته

به هر حال نمیخواد کسی از اون مدرک بلاتر داشته باشه بعدم گفت داره مدرکشو میگیره و منم شروع میکنم که لیسانسمو

بگیرم-

30 - 40 تومنی هم که داره 2 تا لوازم بخره تموم میشه

پسره خودش خوبه اما عقبه ی خوبی نداره

بد رفتم تو لک .....

چند روز بعد با مامان بیرون بودیم که سر صحبت رو باز کردم

گفتم دلیلات چیه؟

گفت اونا ترکن میری بینشون تنها میمونی

بعدم از همه زندگیه ما خبر دارن - دقیقا وقتی باهاش صحبت میکردم گفت من میدونم عموتون یا عمتون بالای شهر طندگی میکنن و داماداشون باهاشون زندگی میکنن

البته گفتم بابای من با خانوادش خیلی فرق داره

گفتم بابا میگه با این پول نمیشه کاری کرد

الان اگه داداشی بخواد زن بگیره این پولو داره؟

خوب باباش که هست

باباش داره؟

مامانم دهنش بسته شد

به نظر من که تو این گرونی بدون پدر همینم داره خیلیه ....

مامانم گفت : تو الان این همه میری عروسیه دوستات دوست نداری یه عروسی بگیری؟

من هیچ وقت دوست نداشتم عروسی بگیرم

-چند شب بعد رو به داداشم گفت: سربازی بری بتونی یک ماه کرایه خونه بدی برات زن میگیرم

داداشم گفت : پول پیش که نمیخواد

منم که از اون حرفش ناراحت بودم کفتم : مامان که میگه داریم

یه چشم غره ای هم رفتا-

اومدیم خونه هم یهو برگشت گفت : تو بچه ی مایی رو دستمون که نموندی

اینا فکر میکنن جواب ما از اول مثبه- اون حرف آخر مامانه کار دستش داد ، وقتی تو اتاق داشتیم صحبت می کردیم کفت مامانم سادس، خوب سنش زیاده یه 30 سالی تفاوت سن داشتن، یه حرفایی رو از سر سادگی میزنه - خوب این حرفش به مامان من برخورده بود

منم از این حرف مامانم کلی تعجب کردم

خلاصه دلیلاشون برای من که قانع کننده نبود

منم نمیتونم بیشتر از این چیزی بگم چون از طرفم مطمئن نیستم

ولی پسر خوبی بود پر از آرانش با قدی بلند :دی

اگه خواستن که بازم میان که البته از اون پسر خجالتی بعیده

که البته این خجالت اگه زیاد بشه برای زندگی خوب نیست

که البته :))))  تو صحبتاش گفت حرفامو یه جوری که به کسی برنخوره به کرسی میشونم :)

خیلی پاک بود که من به این پاکی نیستم شاید جلوش کم بیارم و خجالت زده بشم

خیلی قاطع بود

این برای من خوبه...

ولی آرامشی داشتا

زندگیه خوبی رو براش آرزو میکنم :)

خیلی حرف زدم فردا احتمالا سر کار خوابم :|



یادداشت صد و سی و ششم

از دلشوره الان متنفرممممممممم

حالا خوبه سرکارم وگرنه دیوونه شده بودم

خدایا کمک