یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و سیم و یکم

یکشنبه روز بعد از تعطیلیم که رفتم سرکار

اصن حوصله نداشتم

هرکی زنگ میزد حوصله توضیح دادن نداشتم

اصن با همه دعوا داشتم

خوب خوابم میومد

یهو سرپرستم اومد و گفت که مدیر کارت داره...

مدیر با من!

منم پر از اضطراب رفتم و گفتم چیزی شده؟

-بعله که خبراییه ( کلن این مدیر ما همیشه خوشمزه است )

اههههههههههه

حوصله ام نمیکشه بگم ، اصن چرا نوشتم .... منکه همش دارم گریه میکنم

مسئله داغونیه امروزم بود نه انتخاب شدنم بین حدود 100 نفر برای انجام کارای فروش ،کارای حساس فروش، مسئولیت سنگین 500000 مشترک و سازمان و ...( نشونه ای از خدا که بگه دیدی دیدمت....)

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کارم صدبرابر شده، خسته ی خسته میشم ، اینقدر کار میریزن سرم که ... توقع هم که دیگه هیچی...

وسط این همه کار که خودتم نمیذونی از کجا شروع کنی تا به کجا ختم شه

اما هزار بار صفحه گوشیتو روشن میکنی ببینی خبری هست؟

توی دلت میگی : آخه منتظر کی هستی مگه کسی هم داری؟

( بعد از یک ماه خطم روشن شد، بعد از 1ماه چراغ یاهو روشن شد، بعد از 1 ماه فیس بوک رفتی ، بعد از 1 ماه کلاس رفتی ولی....)

روزی هزار بار بعضی وبلاگارو چک میکنی

وسط این همه کار یه چیزی میخونی ، ضربان قلبت تند میشه ، نفست بند میاد ، تک تک کلمه هاشو تصور میکنی و به خودت میگی : تو تشنه محبت بودی ، گدایی کردی ولی داشت جای دیگه صرف میشد

بغض میکنی ، محل کاری که فقط خنده هاتو دیدن باید خودتو نگه داری ، این میشه که شب 1 ساعت ضجه میزنی ، هق هق میکنی ....

سردرد میگیری ...

با خودت میگی ، 27 سالت شد، خوشی دیدی؟لذت بردی؟دلت برا همه سوخت ، محبت کردی ، نگران شدی...

نتیجه اش چی شد؟

یه شبایی مثل امشب ، دوست داری فقط یکی باهات حرف بزنه ، حتی جرات نداری به کسی پیام بدی چون میترسی بی جواب بمونه ، نع بهتر بگم حرفی نداری

تو که لذتی نبردی

تو که خوشی ندیدی

پس چرا خودتو تنبیه میکنی ؟

بخدا تو همه اون گناها همش برای من عذاب بود

بعدشم عذاب وجدان....

پیله تو تنگ کردی ، خیلی تنگ

خودمم و خودم ............

این روزا تو راه هی فکر میکنم به خودم میگم در معرض گناه نبودی ، دیدی خدا چطوری امتحانت کرد

بعد به خدا میگم : من چه خوشی کردم ؟ هیچی ، خدایا یکیشو یادم بیار

باشه به روم زدی طبل تو خالیم حالا نمیخوای این بنده اتو دستشو بگیری ، یه روزای خوشم بهش نشون بدی؟

کار میکنم

خودمو غرق میکنم که وقتی برای فکر کردن به این چیزا نباشه

ولی بازم روزی صدبار کوشیمو چک میکنم ، وبلاگارو میخونم که خودمو عذاب بدم که آره شبا عین دیوونه ها سرمو بکنم زیر بالشو گریه کنم ...... 

-------------------------------------------------------------------

این بغض تمومی نداره

اشک که نمیتونم جلوشو بگیرم 

سردرد هم از پی اون میاد

و فقط مثل همیشه مادر نگرانمه و پدر

آروم جوری که فکر میکنن من نمیشنوم 

پدر میپرسه این دختره چیزیش شده

مادر میگه : فکر کنم سرماخورده سرش سنگینه سرش درد میکنه چشماش سنگینه....

من جوابشون رو چی بدم آخه

با این چشمای پف کرده

نمیتونم از در اتاق بیام بیرون 

اولین سوال اینه: چی شده خودتو ناراحت میکنی آخه....

نظرات 2 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:10 ق.ظ


سلام

علیک

زیر این آسمون آبی (فاطیما) پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:22 ق.ظ http://zireasemoon.blogsky.com/

مهدیه تک تک حرفاتو با تموم وجودم حس کردم و کاملاً درکت میکنم
منم یه زمانی تو وضعیت الان تو بودم و ناامید و خسته و بی پناه
حتی حس میکردم خدا هم دوستم نداره
اما خدا بهم نشون داد دوستم داره
بهم نشون داد حواسش بهم هست
فقط منتظر بود صداش کنم
با گریه
با مویه و زاری
میخواست التماسمو بشنوه

شاید خدا دلش برای صدات تنگ شده
برای گریه کردن های سر نماز و دعا خوندن
برای زیارت رفتن
به نظرم یه سر بیا قم
حضرت معصومه هم گره ازدواجو باز میکنه، هم اینکه آرومت میکنه
امتحانش ضرر نداره
تهران تا قم 1.5 ساعت بیشتر راه نیست!

من التماس کردم خیلی وقت پیشا
به عالمه حرف میزدم
درد و دل میکردم
اما به هیچ جا نرسید
الان وقتش نیست
صبح که 1 دقیقه دیر کنم تو ترافیک صبح میمونم پس زودی باید نمازمو بخونم
ظهرم که سرکار دقیقه به دقیقه تو درنظر میگیرن
شبم اینقدر خسته ام که نمازامو تو نمازخونه مترو میخونم که اگه برسم خونه شاید دیگه نایی نباشه
من دانشجوی قم بودم خانومی
هفته ای 3 روز این راهو میرفتم و میومدم
خودمم دلم زیارت میخواست اون موقع ها که حالم بد بود گفتم خوب بشم حتما میرم
با اینکه زیاد حال اون موقع ها رو ندارم
یادش بخیر بین کلاسام میپریدم میرفتم حرم و میومدم نمیدونم هدف چی بود
هیچ موقع اعتقادات قوی نداشتم
اگه تو باور داشتن یا باور نداشتن محکم بودم شاید اینجوری نمیشدم
یه جایی میانه ام
تکلیف خودم روشن نیست....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد