یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و بیست و هفتم

سلام به همتون
نمیدونم کسی هم هنوز اینجا رو میخونه
اما من وبلاگ همتون رو میخونم
خیلی وقته اینجا ننوشتم
چیزی هم نداشتم برای نوشتن
خیلی وقتا تصمیم گرفتم ببندمش
ولی خوب....
2 یا 3 هفته پیش اتفاق خیلی بدی برام افتاد که خدا خیلی خیلی بهم رحم کرد 
فکر کنم میخواست بهم بگه حواست هست که حواسم بهت هست؟
فرداشم ماجراش رو اینجا نوشتم ولی خوب یهو پاک شد و ...
یه امتحانی داشتم که خیلی براش کری خوندم
زیاد ولی نخوندمش
از صبحشم به مامانم گفتم دلم نمیخواد برم کلاس ....
ظهر شد ، ناهار خوردیم و آماده شدم و راه افتادم
از اتوبوس که اومدم پایین یهو حس کردم زیر پام خالی شد
اولین پام پیچ خورد بعدم اون یکی
دنیا دور سرم چرخید
تا 15 دقیقه فقط روی زمین بودم
اتوبوس که راهشو کشید رفت
به روی خودش نیاورد که جای بدی نگه داشتم این خورده زمین
اصن ببینه من چه مرگم شده نتونستم پاشم
تمام بدنم میلرزید
بعد از 15 دقیقه پاشدم نمیتونستم رو پاهام وایستم تمام بدنم میلرزید
تونستم به زور بشینم رو صندلی های ایستگاه
به دوستم زنگ زدم که نمیتونم بیام کلاسو و اینجوری شده
مونده بودم چیکار کنم
زنگ زدم مامانم تو حالتی که تمام انرژی مو جمع کرده بودم که خیلی عادی باشم
گفتم مامانی ، بابا میتونه بیاد دنبالم
- چی شده ؟
+ هیچی ، خوردم زمین
-میادش
یهو چادرم رفت کنار پامو دیدم
ترسیدم به حد مرگ ، یه عالمه ورم کرده بود
به خودم گفتم 2 تا پام شکست
عینکم رو زدم که کل صورتم رو میپوشوند و همین جوری گریه میکردم
مامانیم زنگید که نگران نباش داریم میایم
-مامانی ، باد کرده یه عالمه ، چیکارکنم
+ نترس ، ما داریم میایم
رسیدن ، دستمو گذاشتم رو شونه مامانم به زور سوار ماشین شدم
رسیدیم بیمارستان از ماشین پیاده شدم به زور سرمو گذاشتم رو شونه مامانم فقط گریه میکردم
خیلی ترسیده بودم
وارد اورژانس که شدم ، پذیرش نبود، پرستارا در حال مشاجره با هم بودن، دکترا جلسه بودن .....
من در حال گریه کردن، مامانم در حال دلداری دادن ، بابام بغض کرده بود....
هیچ کس هم به دادمون نمیرسد
یه آشنایی پیدا کردیم
رفتیم عکس بندازیم
پرستاره ویلچر آورد ، بابام گفت بشین من میبرمت ، رنگم پرید
- نمیخوام خودم میرم
یه حس خیلی بدی بود
رفتم عکس برداری ، آقاهه تا پامو دید گفت شگسته دیگه
اینوریش کرد اونوریش کرد
گفتم آقا درد میکنه ها
گفت میدونم ، اصن به روی خودشم نمیورد
عکس و انداختیم به یه زوری داشتیم بالا میومدم که مامانم گفت : اصن چی شد که اینجوری شد
منم عصبانی : راننده احمق نگاه نکرد کجا نگه میداره بعدشم به روی خوددش نیاورد چه بلایی سرم اومده ....
رفتیم بالا
بعد از اینکه در به در دنبال دکتر گشتیم
تشریف آوردن
عکسامو دیده ، حالا ما داریم بال بال میزنیم که بینیم شکسته یا نه
میگه ویزیت رو پرداخت کردید ؟
بابام میگه پذیرشی نبود
- پرداخت کنید بعدا بیاید
عکسامو نگاه میکنه ، روزنامه میخونه
من و مامانم هم همو نگاه میکنیم
هر دو مضطرب
تا بابام میاد
تا از قیمت دقیق پول پرداختی مطمئن  نشد چیزی نگفت
-بخوابید رو تخت پرستارا فشارتون رو بگیرن
حالا پرستاره با ناز : من بگیرم؟
:|
فشارمو گرفته و میگه خوبه
دکترم پامو اینور اونور میکنه نگاش میکنه
هیچی نیست
رباطاش کشیده شده
یه قرص داد که 1 روز بیشتر نخوردم
یه پماد داد که چند شب بیشتر نزدم
مامانیم فقط به دادم رسید
با درمانهای خانگی
تازه جالبیش اینجاست که بهم مرخصی استعلاجی نداد
2 هفتس تازه کبودی و ورمش کمتر شده
میتونم تند تر راه برم
هنوز نمیتونم روش وایستم
پله ها برام مشکله
ولی خوب خدا بهم رحم کرد، خیلــــــــــــــــــــــــــــی
____________________________________________
دیروز هم یهو وسط کلاس استاده گفت : جلسه بعد امتحان
منو نگاه کرد و گفت مواظب خودتون باشید

همش در جوابِ گناهاتِ

خودتم میدونی