یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

سهم من...

سهم من...
سهم من...
سهم من از شب یلدا
شاید...
قصه ای از غصه زمستان است
...
و انار سرخی که پر از دلتنگی است
که از افسوس بشر سرشار است
غم هایم بلند
همانند شب یلداست
جای سهراب خالی
دیوانش اینجاست
شب بلند است و سیاهی پایدار
اما...
باور به نور و روشنایی است ،
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا
جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند..  

دلت را بتکان

دلت را بتکان

غصه هایت که ریخت

تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباهایت تالاپی می افتد زمین

بذار همان جابماند

فقط از لابه لای اشتباهایت یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت

دلت را محکم تراگر بتکانی

تمام کینه هایت هم میریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها وآرزوهایت

محکم تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای! هم بیفتد

حالا آرام تر،آرام تر بتکان

تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین چه تفاوت می کند؟

خاطره،خاطره ست بایدباشد باید بماند

کافی ست؟

نه هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد. دلت سبک شد؟

حالا این دل جای اوست …دعوتش کن

این دل مال اوست

همه چیز ریخت از دلت همه چیز افتادو حالا

وحالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

مشتی خاطره و یک او

خانه تکانی دلت مبارک

قید احساسش را می زند

یک جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند، نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند نه! قید احساسش را می زند