باران می بوسد
گونه ام
تا اشک هایم
غرق شوند!
مهدیه
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ
دلم گرفته، ای دوست!...
دلم
گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟...
کجا
روم؟ که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا، من
نه
بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها،
رها، رها، من
ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به
من هر آنکه نزدیک، ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویی، نه باده
در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟
نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها
نهفتم در آسمان ابری -
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من...
مهدیه
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 ساعت 06:34 ب.ظ
یک نفر انگار تنهاست
میان این
غروب سرد
میان این هجوم درد
میان شهر خالی از احساس
یک نفر تنهاست
...یک
نفر با قاب عکسی جشن میگیرد
یک نفر در میان این هیاهوی کلاغان
بی
نفس، انگار تنها ترین معشوق دنیاست
یک نفر امشب به جای عشق در بغل یک
سنگ سرد میگیرد
یک نفر با گرمی لرزان شمعی دستهایش گرم خواهد شد
یک
نفر امشب، بی صدا در کنج دور افتاده ی این شهر تنهای تنهاست
مهدیه
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ