یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صدم

 

چه جالب !

یادداشت صدم و تولدم

نمیدونم شاید نشونه ی خوبی برای شروع 26 سالگی باشه

 تاریخ تولدمو دوست دارم

 اولین روز ِ دومین ماه ِاولین فصل ِ  سال ( اول اردیبهشتــــــــــ )

کلاً این ماه رو خیلی دوست دارم ، حس میکنم متولدینش هم آدمای جالبی هستن

آدمایی که در شرایطی خیلی منطقی هستن و در شرایطی خیلی احساسی

ذهن ِ فوق العاده تحلیلگری دارن و ..... ( باقیش بماند )



 دوم و سوم اردیبهشت قرار مصاحبه ی کاری دارم

با شروع سال هم از این قرارهای کاری داشتم و مامانی همیشه توصیه میکرد که به فال نیک بگیر

و من همچنان ، نا امید و بدبین به زندگی

مصاحبه ها رو قبول میکنم ، نه برای قبول شدن که کلا امید تو زندگیِ من به سمت صفر میل میکنه

قبول میکنم برای کسب تجربه ، اینکه حداقل بدون ازم چی میخوان ، دانشم باید در چه حدی باشه

همه نگران کار کردن ِ من هستن

مامانی بیشتر برای کسب استقلال مالی  

خودم کسب تجربه و یادگیری و البته کم کردن فشار روحی پدر و مادر و صد البته فشار مالی

درصورتیکه در زمان شاغل بودن هم پدر اجازه نمیداد دست در جیب کنیــــم

(نمیدونم انگار براش سنگین تموم میشه ولی خیلی دوست داره برم سر کار – میتونم از چشماش بخونم)

 


یه سال گذشت ، نمیتونم بگم سال خوبی بوده اما پر از تجربه بوده

( شاید این تغییر هم به خاطر همین کسب تجربه بوده )

آدمای زیادی وارد زندگیم شدن

آدمای  دنیای مجازی برام خیلی پر رنگ شدن

بدترین ماه رمضون ِ زندگیمو داشتم

دور و دور تر از خدا ( این دور شدن هنوز ادامه داره و خدا این قدر منو دوست داره که رهام نمیکنه )

یه شب ِ ماه رمضون به خدا گفتم : خداجون مگه نمیگی دست و پای شیطون تو این ماه بستس!!!پس چرا ....؟

حجاب برام کمرنگ شده ، نمیگم جامعه ، نه!! خودم و خودم

من همونی بودم که میخواستم ثابت کنم چادر مانع ِ هیچ کاری نیست و حالا ....

شاید ظاهرم همون باشه ( که فکر میکنم نیستـــــ

اما واقعاً عوض شدم و فکر میکنم خوب نشدم

بلکه بد شدم

عذاب وجدان دارم

یادمه اون زمانی که میرفتم دانشگاه – قم – یه سری برای جلب نظر مسئولین از چادر استفاده میکردن و من همیشه میگفتم : حرمت چادرو حفظ کنید

و حالا خودم فکر میکنم این حرمتها رو دارم میزارم زیر پا ...............

حس میکنم یه پیله پیچیدم دورمو اجازه نمیدم کسی و چیزی بهم نزدیک شه

حتی گوشامم گرفتم تا چیزی به گوشم نرسه  تا مبادا هدایت شم ----------------



بگذریم که حرف تو دلم زیاده ...

مثلاً تولدمه

خوب فردا بعد از مدتها با دوستان ِ زمان دانشگاه دور هم جمع میشیم

و اتفاقا مصادف شده با تولد ِ بنده

دیگه شیرینی بخرم برم سر قرار که ناهار و نزارن پای من

امیدوارم سال خوبی باشه

به خودم قول داده بودم که امسال ، آدم شادتری باشم

امیدوارم بقیه ی سال اینجوری باشه


 

 

 

یادداشت نود و نهم

9 روز دیگه 25 سالگی تموم میشه

باورم نمیشه داره 26 سالم میشه

چقدر بزرگ شدم

این روزا  پر از اضطرابم

پر از تغییر

پر از سکوت

پر از بغض

پر از حرف نزده

پر از بلاتکلیفی

دوست ندارم خودمو برای کسی تشریح کنم

توضیح دادن حس هام یکی از سخت ترین کاراست

کسی هم نمیتونه آدم رو درک کنه

همیشه وقتی کسی با من درد و دل میکنه

سعی میکنم

شنونده ی خوبی باشم

همین!

در اکثر مواقع خودم هم به یک گوش برای شنیدن نیاز دارم

که قضاوت نکنه

و گذر زمان به من یاد داد

حرفات برای خودت بمونه و حتی بشه بغض و دیگران فکر کنن سکوته

از هر کاری بهتره

پس لطف کنید

بعد از این یادداشت قضاوت نکنید شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

:│

چـقـــــدر سخــــت اســـت،

 کـه لبـــریـــز بـاشی از " گـفـتـــــن " ولــی .....


در هـیـــــــچ ســویـــت محـــرمـی نبـاشد .