یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت هفتاد و نهم

همون روز که برای مصاحبه این کار رفته بودم

به یک شرکت دیگه هم سر زدم که مرتبط با رشته ام بود

من حدوداْ ساعت یک بعد از ظهر به اون شرکت رسیدم و روز دومی بود که اگهی زده بودن

هر کسی زنگ میزد خانم منشی میگفت که تا ساعت ۲ یک نفر را استخدام خواهیم کرد

وقتی زنگ نزدن منم دیگه امیدی نداشتم الانم که یک هفته ای هست این شرکت میرم

دیروز از اون شرکته زنگیدن .... نمیدونم کار درستی کردم یا نه که گفتم جای دیگه ای مشغول شدم

هم مرتبط با رشته ام بود هم نزدیک تر بود ....

نایت اسکین

امروز صبح که داشتم صبحانه میخوردم مامانی بهم میگه بابات گفته دلم برای بچه ها میسوزه

این دختره چهار سال درس خونده حالا ببین باید چه کاری انجام بده .. این چه مملکتیه

آقا از ۷ صبح که اینو شنیدم همین جوری بغض و گریه

تو خیابون ... تو اتوبوس ... تو مترو ... همه نگام میکردن... قورتش میدادما اما اشکاش که میومد ...

نمیدونم کار درستی کردم یا نه

از محیط کارم راضی بودم همین برام کافی بود اما بابایی که اینو گفته انرژیم برای کار صفر شد

شک و تردیدم ۱۰ برابر

خداییش همکارم خیلی خوبه همش دوست داره به من کارای جدید یاد بده

میگه اگه اینجا هم نموندی اینا به دردت میخوره ...

میگه از همون روز مصاحبه به دلم نشستی ... نجابتت

یادداشت هفتاد و هشتم

 Hello

خیلی وقته میخوام بنویسم

از روز دختر بگم از خیلی چیزای دیگه  

اما اینقدر بلاتکلیفم

که اصلا ۱ ثانیه بعدم معلوم نیست

یهو یه چیزی میشنوم .... اخلاقم ۱۸۰ درجه عوض میشه

یا خوشحاله حوشحال

یا ناراحته ناراحت

جوری که هیچ کس جراْت نداره باهام حرف بزنه

هر چی بگن جوابشونو میدم ... این دفعه اوضاع خیلی بحرانی بود چون جواب مامانی رو هم دادم

تا ۲ روزم به خاطر این کارم گریه کردم

چشمام اینقدر پف کرده بود که نگو

از صبح تا بعد از ظهر خیابونای این شهر رو زیر پا گذاشتم از این شرکت به اون شرکت

دیگه قید کار تو رشته خودمو که زدم

یه روز تصمیم گرفتم کارت مربیگری بسکتبال بگیرم

یه روز کارت مربیگری ICDL

یه روز تصمیم گرفتم از اول کنکور بدم برم جامعه شناسی بخونم که از پریسا جون متشکرم که راهنماییم کرد

یه روز ارشد تربیت بدنی ...... 

 شایدم روزی رسید که همه این کارا رو کردم

خیلی بلاتکلیفم خیلیییییییییییییی

حالا که از 2 جا بهم زنگیدن

یکی رو گفتم نمیام چون یه چیزی بود در حد بازاریابی و فروش که فکر نمیکردم بابایی قبول کنه

اما گفت مشکلی نداشت میرفتی اما خودم نتونستم خودمو راضی کنم به همچین کاری

با اینکه تعریف زیادی شنیدم

اما من اهل زبون ریختن نیستم .... بگذریم

یه کار اداری هم پیشنهاد شده که از فردا میرم یه صورت آزمایشی چون از محیطش خوشم اومد قبول کردم فقط برای همین

یه جای دیگه هم میرم برای مصاحبه فعلاً

واقعا خسته شدم ........ نمیدونم چی میشه آخرش

یه روزی فکر میکنم این روزا روزای خوشمه

هرروز یه سری آدم جدید میبینم و برای رسیدن به هدفم تلاش میکنم

از طرفی وقتم دسته خودمه میتونم هر کاری دوست داشتم انجام بدم

مثلاً چند روز پیش یکی از دوستای دبیرستانم زنگ زد و گفت چند تا از بچه ها دارن میان دفترم تو هم بیای خوشحال میشم

بودن فکر قبول کردم ... چقدر خوش گذشت بعضیاشون رو 7 سال بود ندیده بودم

عکسای دبیرستانمون رو دیدیم ... کلی هم خندیدیم

به دور از مشکلاتی که هممون داریم ... 1 ساعت هیچ کدوممون به هیچ چیزی فکر نکردیم

نمیدونم خدا کنه این بلاتکلیفی تموم شه

این هفته که پدرم درومده اینقدر خیابونای این شهرو بالا و پایین کردم

ممنونم از دوستایی که فراموشم نکردن و مرتب بهم سر زدن

منم همه وبلاگاتون رو خوندم ... همه شوووووووووو...

یادداشت هفتاد و هفتم

دارم از سر درد میمیرم 

۱ هفته منو گذاشتن سره کار بخدا 

۵شنبه ی ۲ هفته پیش رفتم یک شرکتی فرم پر کردم 

گفتن شنبه یا یکشنبه باهاتون تماس میگیریم 

منم شنبه امتحان داشتم ساعت ده و نیم 

شنبه ساعت هشت و نیم تماس گرفتن که امروز تشریف بیارید برای مصاحبه 

پدر بنده هم گفتم امروز میرسن خدمتتون  

میگم پدر من میگفتی فردا میاد خوب ... حالا گفتن تا ساعت ۴ هستن یه سری برو خوب

بنده هم به سرعت نور امتحان دادم 

از کجا خودمو رسوندم کجا 

صد جور سوال فنی و اخلاقیو نمیدونم از هر جایی پرسیدن ... زبان .. کامپوتر...شبکه .... دینی ... اصلا یه چیزایی ...

بعدا گفتن ۲ یا ۳ روز دیگه باهاتون تماس میگیریم برای شروع کار 

سر همه چی توافق شد  

خبری که نشد...بعد از ۱ هفته گفتم برم شاید مثل دفعه پیش فرم منو گم کرده باشن 

آخه دفعه پیش انبارداری داشتن نمیدونم فرم منو این وسط کجا انداخته بودن 

رفتم و آقایی که جلوی در پاسخگوی ارباب رجوع بود هنوز فامیلیه من یادش بود 

بهش جریان رو گفتم و ازشون خواستم یه سوالی از مدیرشون بکنن 

ایشون هم اومدن خیلی محترمانه گفتن: شما صلاحیتهای لازم رو دارید اما تو این مدت فکر کنم آشنایی یا کسی جایگزین شما شده 

واقعا که .....