یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

93.9.27

پارسال شب یلدا

چقد بد بود.....

93.09.25

خسته شدم از خودخواهی آدما

93.09.24

وقتی 17 یا 18 سالم بود شایدم یه ذره بیشتر

یه روز مامانم گفت : همسایه بالاییمون برای برادرش دنبال یه دختر درشت اندام میگشته

بهش گفتم : دختر من فکر ازدواج نیست

و در حقیقت تو دلش این بوده که یعنی چی لاغر باشه چاق باشه اینم شد ملاک

و حالا بعد از 10 سال ....

برو یه دکتر غدد یه ذره لاغر شو

دوستای بابات چند نفرو میخواستن بفرستن اما دختر درشت دوست نداشتن

از دختر عمت یاد بگیر لاغر کرد بعد از ازدواجش دوباره چاق شد

من: خوبه تا چند سال پیش کسی این حرف و میزد بدت میومد

بیا هزارتا پسرم نشونت بدم دختر چاق دوست دارن

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

اولین سالی هست که هیچ خواستگاری نیومد خونمون

یه عالمه اتفاقم افتاده که همه احساساتم ته کشیده

تنها دلیلم برای ازدواج شاید رسیدن به آزادی باشه

همین!

میخوام یه روز جلوشون وایسم بگم

چقد گفتم بهانه الکی نیارید برای پسر مردم

که حالا مجبور نشید برید دعا نویس و ....

حالا به نگی به فلانی دوباره زنگ بزنم بیان بعد از 1 سال بگم تا حالا داشته فکر میکرده

نشینید دعا کنید .....

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

اون موقع که وقتش بود با مردم معاشرت داشته باشم نذاشتید برم بیرون شدم منزوی و با اعتماد به نفس کم

نذاشتید چهار نفر منو ببینن

خواستگار اومد نذاشتید حرفش به گوشم برسه 

گفتید درس و درس و درس .....

خودتون ردش کردید

2 سال راه دادید خواستگار بیاد از آسمون و زمین بهونه آوردید 

حالا میگید سنت رفته بالا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تقصیر منه؟؟؟؟

خودم بدجور همه چیزو تجربه کردم

بدجور

جوریکه ریشه همه احساساتم خشک شد