یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و یازدهم

ادامه ی اعصاب خوردی ها

دیشب اعصابم خیلی خورد بود

یه عالمه هم تو ترافیک موندم

دیگه ریده شد تو اعصاب ، ساعت 8 رسیدم خونه

ساعت 9 هم به زور خودمو خوابوندم چون حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم

صبح دیدم دوستم اس داده که فکر کنم نیام اونجا برای کار ، چون سرکارِ قبلیش هم همچین مشکلی داشت

و گفتش که دوست ندارم مشکلِ کارِ قبلیم برام پیش بیاد

حالا اون کارِ قبلی رو دوست داشت و اینکه حقوقِ بالایی هم بهش میدادن

چند ماهی تحملش کرده بود 

اینجا که دیگه هیچی ....

البته من فقط برای اینکه خونه نمونه و با مامانش زیاد کل کل نکنه بهش پیشنهاد دادم

مشکلِ کارِ فبلیش خیلی حادتر بوده

همکارش زن داشته و چندین دوستِ دختر

هرچی دوستم قهوه ایش کرده و بی محلی، دست از سرش برنداشته

دیگه ماجراهاش بماند..... که وقتی داشت میگفت این شکلی بودم

نمیدونم والا

کار، کاره

کاش بعضیها اینو میفهمیدم و با مسائلِ دیگه قاطی نمیکردن

خدا رو شکر از مدیرمون هیچی نشنیدم تا حالا با اینکه 110 تا دختر رو مدیریت میکنه

مدیرِ قبلیم هم همچین مشکلی نداشت ، البته با اون زنش مگه جرات داشت

یادداشت صد و دهم

فقط برای تخلیه روانی

من الان سرِ کارم و بسیار عصابم خورده - اصن همه ی انرژیم گرفته شده

داره

یکی از دوستای دانشگاهمو راهنمایی کردم که بیاد اینجا همکار بشیم

خونشون خیلی نزدیکِ

و خوب شرایطِ روحیش داغووووووووووون

همون که شبِ عروسی رفتم پیشش ، همون

بعد از مصاحبه های طولانی ، امروز با مدیرِ منابع انسانی مصاحبه داشت

من رفتم ناهار ، گوشی نبرده بودم

برگشتم دیدم زنگیده، زنگ زدم بهش

گفت 1 چیزی بهت میگم ولی به کسی نگو، گفتم باشه

میگه تو صورتم نگاه کرده گفته رو پیشنهادِ دوستیم فکر کن

یعنی این شکلی شدم

مرتیکه ی عوضی

من دفتر مرکزی دیدمش

100 تا دختر دورشن  هیشکی محلش نمیده 

آخه تو محیطِ کار

آخه موقع مصاحبه ی استخداااااااااااااااااااام

اصن نمیتونم به کسی هم بگم

دارم میترکم

عوضی

اینجا 2 روزِ فقط پارتیشن بندی شده

جنبه نداره بهش اتاق بدن .....

اههههههههههه حالم داره بهم میخوره



یاداشت صد و نهم

سلااااااااااااااااااااااااام

نمیدونم از دوستای قدیمیم کی هنوز به این وبلاگِ خاک گرفته سر میزنه

ولی خوب من به همه ی لینکام سرمیزنم

با اینکه یه وقتایی سر میزنم به درِ بسته میخورم ، دلم میشکنه اما خوب.....

از کار بگم که خیلی سخته

فشارِ کاری ، استرس، خستگی

خیلی زیاد

از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر اصلا استراحتی در کار نیس

9 ساعت کارِ وافعی

فقط 1:15 دقیقه استراحت

روزِ تعطیل و اینا هم نداره

بینِ ساعتِ 7 تا 7:30 میرسم خونه

یه چایی و میوه با مامان اینا میخوریم، دوش میگیرم

شام میخوریم ، ظرفا رو میشورم

میشه ساعت 9:30

وای از این به بعد دیگه چشمام باز نمیشه

ترجیح میدم بخوابم

نگید خیلی زوده ، بدنم از 4:30 آلارم میده که بیدار شم

پس نگید چرا وبلاگم غبار گرفته

من اصن وقت نمیکنم

تو این وقتِ کم وبلاگِ همه ی دوستامو میخونم

اما وقت برای نظر ندارم

یا اینقدر خسته ام که دیگه نمیکشم  

لطفا ازم ناراحت نشید  

این هفته که بدتر

همش از شرکت دراومدم برو این ور برو اونور

تازه روزای تعطیلم هم بیرون بودم

یکیش  که آزمونِ مخابرات بود، اصن وقت نکرده بودم بخونم

نمیخواستم برم

از اول نمیخواستم ثبتِ نام کنم

هی مامان بابام گفتن شانستو امتحان کن

آخه آرمونی که 1000 جور بند و تبصره داره، آخرشم فقط 6 نفر میخواد بگیره دیگه چه شانسی

روزِ آزمون بدون هیچ انگیزه ای رفتم سرِ جلسه

دوستامم اصن منو آدم حساب نکرده بودن یه خبری بدن که هممون حوزه ی امتحانیمون یه جاس

بعد از آزمون متوجه شدم ،

25000 تومن داده بودیم برای این آزمون

تنها حسنش این بود که دوستامون رو بعد از 2 سال دیدیم ، حالا برنامه که میزارن دورِهم جمع شیم همه بهانه میارن، باید 25000 تومن بدن تا جمع شن

امتحانش افتضاح آسون بود ولی هیچ کس نخونده بود

دیشب هم عروسیِ دوستم بود

چه عروسییییییییییییییییییی اصن نشناختمش

فکر کردم اشتباه رفتم

بعدم تا حالا عروس به این خوشحالی و با انرژی ای ندیده بودم

خودش مجلس گرم میکرد

جیغ میزد

سوت میزد

اصن یکی باید از برق میکشیدش

دیگه خسته شده بود نشسته بود رو زمین میرقصد

وقتی داشت دوستاشو به شوهرش معرفی میکرد همه رو با همسراشون معرفی میکرد، من تنها

یه چیز جالب

من داشتم مانتو روسری  مو در میاوردم که یهو یکی بهم سلام داد، سرم و بلند کردم دیدم یکی از همکارامه

هر دو دوستِ عروس بودیم

من قبل از عروسی رفتم خونه ی یکی از دوستام

آخه سالنشون از خونمون خیلی دور بود اما به محلِ کارم نزدیک بود

رفتم پیشِ یکی از دوستام که خونشون اون دورو وراس

از سرِ کار خسته و کوفته رفتم پیشش

کلی صحبت کردیم

مامانش گفت پاشید آماده شید نمی رسیدا

من رفتم آرایش کردم

لباسمو عوض کردم

اومدم

مامانش این شکلی بود

وای چقدر عوض شدی

همیشه اینجوری باش

اینجوری برو سرِ کار

تو عروسی هم به دوستام میگفتم این همکارم فردا منو سرِ کار ببینه نمیشناسه

-          دوستم خیلی مرام به خرج داد، رفتم پیشش ، آمادم کرد ، من که اونجا رو نمیشناختم ، رسوندم ، اما خودش دعوت نبود

به هر حال دیگه هفته ی پر کاری بود

یه روز میخوام فقط استراحت کنم اگه پیدا بشه خیلی خوبه

یه نکته رو یادم رفت

این آزمونِ مخابرات خیلی ماجرا داشت

یه سری هی پول ریخته بودن هی برگشت خورده بود

عروسی که بودیم

موقعِ شام

یکی از دوستام به اون یکی گفت

چرا نیومدی، همه بودن ، تازه جات هم جلوی من بود

دوستم داشت شاخ درمیاورد

گفت : من روزی که رفتم کارتمو بگیرم بهم اخطار داده که باید دویاره پول بریزی

تا بهت کارت بدن

این بدبختم انگار 2 بار پرداخت کرده بود ، هی به حسابش برگردونده بودن، قیدشو زده بود دیگه

اون یکی گفت: نه بابا ، برات پاسخ نا مه گذاشته بودن

صندلیِ جلوی من بودی

اینمک از وضعِ آزمونا

ببخشد دیگه درهم ریخته بود و هی پرش داشت، قسمتایی از زندگیِ این روزای من بود