یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

زیباترین قسم

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
 
سهراب
نظرات 5 + ارسال نظر
ر ف ی ق دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

یاس ها ریخته اند
زیر باران در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه ی شب ها
تنه
غوک ها می خوانند
وتو تنها می مانی
تا بدانی که چه ها می گذرد
من از این پنجره واری که سیاهست و بلند
به صدای تو رها می شوم از شاخه ی خویش
به صدای تو من از غصه رها خواهم شد
راستی سلام

سلام رفیق

نازنین دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:18 ب.ظ

چه قشنگ بود

سلام مهدیه جونم
من عاشق اشعار سهرابم
خیلی به دل میشینن

خوبی عزیزم؟!

سلام عزیزم
من خوبم

پری سا چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ http://crayon.blogsky.com

خیلی انتخاب زیبایی بود.
ممنونم که با این شعر امیددار آشنا کردی

به تن لحظه خود٬ جامه اندوه مپوشان هرگز

خواهش میشه خانومی

غریبه چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ http://gharibeh70.blogsky.com

سلام کلا سهراب را دوست میداریم

سلام
ما هم همین طور

امین اتاقک یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:30 ب.ظ

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد