یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت سی و دوم

امروز یه کار اشتباه دیگه کردم 

که باعث شد تمام خاطرات هفته پیشم تداعی بشه 

که باعث شد دوباره بغضم برگرده 

خدایا 

یه راهی پیش پام بزار   

دوباره اشکام برگشت 

خدایا 

زندگی شاید آن لبخندی است،که امروز دریغش کردیم

شب آرامی بود 

می روم در ایوان، تابپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

مادرم سینی چایی در دست 

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من 

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا 

لب پاشویه نشست 

پدرم دفتر شعری آورد، تکه بر پشتی داد 

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین 

با خودم می گفتم : 

زندگی،  راز بزرگی است که در ما جارست 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست 

رود دنیا جاریست 

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است 

وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم 

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ 

هیچ!!! 

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند 

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری 

شعله گرمی امید تو را ،  خواهد کشت 

زندگی درک همین اکنون است 

زندگی شوق رسیدن به همان 

فردایی است ، که نخواهد آمد 

تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی 

ظرف امروز ، پر از بودن توست 

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی 

آخرین فرصت همراهی با ، امید است 

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ، 

به جا می ماند

 

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ 

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود 

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر 

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ 

زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق 

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست 

زندگی ، پنجره ای باز،  به دنیای وجود 

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست 

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست 

فرصت بازی این پنجره را دریابیم 

در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم 

پرده از ساحت دل برگیریم 

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم 

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است 

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست 

زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند 

چای مادر ، که مرا گرم نمود 

نان خواهر ، که به ماهی ها داد 

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم 

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت 

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست 

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست 

من دلم می خواهد 

قدر این خاطره را دریابیم.

یادداشت سی و یکم

خواست خدا  

تقدیر  

و....هرچی که میشه اسمشو گذاشت 

فقط میخوام بگم  

خدا خیلی بیشتر از اون چیزی که من فکرشو میکنم دوسم داره 

با این همه گناه هنوزم منو این همه دوست داره!!  

 

حدود سه یا چهار روز بود که کسی یراغمو نگرفته بود منم اوضاع روحی خوبی نداشتم 

واقعا نیاز به صحبت با کسی داشتم 

چند بار رفتم سراغ گوشیم که بهش زنگ بزنم بگم آقا تنهایی یعنی این!! 

با این همه دوست هیچ کس تو این اوضاع خبری ازم خبرینمیگیره!! 

اما با هر سختی بود جلوی خودمو میگرفتم 

دیشب تصمیم گرفتم به هوای سر زدن به دانشگا یه زیارتی هم برم 

برم بشینم توحرم  

تا میتونم گریه کنم و شکایت از زمونه!! 

تمام فکرامم کرده بودم که چه چیزایی بگم  

شب حدود ساعت یازده و نیم بود که برام اس ام اس اومد  

گفتم حتما بازم تبلیغاتیه  

کسی از ما خبری نمیگیره 

 ـ یه فکر احمقانه هم دارم هنوز فکر میکنم شاید زنگ بزنه شاید اس ام اس بده میدونم خیلی احمقم - 

بعد از نیم ساعت رفتم سراغ گوشیم 

دیدم یکی از دوستامه میگه بیا فردا بریم جشنواره ورزش شهروندی 

خوش میگذره 

بهش زنگ زدم گفتم میخواستم برم دانشگاه  

گفت حالا وقت زیاده بیا بریم اینجا خیلی خوش میگذره!! 

یه ذره فکر کردم گفتم راست میگی من که بیکارم حالا یه وقت دیگه میرم 

واقعا میشه معجزه های خدا رو دید 

امروز یکی از شادترین روزام بود!! 

اونجا یه قسمتی داشت که تمام بازیهای بچگیهامون رو انجام دادیم 

باورتون نمیشه 

طناب بازی 

لی لی 

مچ اندازی 

دارت 

صندلی بازی 

یه عالمه بازی که فکرشو نمیکنید 

بسکتبال 

اسکیت 

قای سواری 

بالن سواری 

اسب سواری 

کارتینگ 

و هزار و یک بازی دیگه 

خیلی خندیدیم 

مخصوصا موقع لی لی بازی!! 

 با اینکه دیر رسیدم خونه و بابایی ناراحت بود اما خیلی خوش گذشت!! 

اینم یکی از روزایای شادم 

که خواست خدا بود و برام شادی رقم زد 

روزای شاد زیاد دارم اما حوصلم نمیکشه بنویسم 

نگران من نباشید  

به لطف معجزه های خدا روزگارم داره بهتر میشه!!