یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

حافظه ی خوب

حافظه ی خوب یعنی ... تمام خوبی ها رو توی خودش نگه داره و برای بدی ها فراموشی مطلق بگیرهش

برو نفس ...

نفس ...

بیا کمی بنشین کنارم

میخواهم برایت بگویم

پریشانی و آشفتگی این روزهایم برای چیست ...

من از اول راه

انتهای آن را دیده بودم

و قرار نبود

پای در این راه بگذارم

اما دریا که طوفانی شد

موجی وحشی

مرا به ساحلی برد

که برایم آشنا بود

و با آن غریب بودم

ساحلی که میشناختم و نمی خواستمش

نفس می شنوی ؟

نمی خواستمش ، نمی خواستمش...

 

 

و مرا سر جنگیدن با هیچ کس نبود

جز خودم

می خواستم با تو و با هیچ کس نجنگم

در گیر جنگی تن به تن شدم

بین من و خودم

هر طرف که ناسزایی گفت

به روح بیچاره من گفت

از هر طرف که شمشیری کشیده شد

بر روح تنهای من فرود آمد

بی نوا روح من ...

و عاقبت من ، خودم را مغلوب کرد

آن چه این میان دردناک و زخمی

رهاشد، روح مفلوک من بود ...

 

اما نفس

نگران نباش برو ،

خاطر جمع برو

سپردمش به عزیزی

که تیمارش کند

به دلم سپردمش

ببین امشب بهتر است

حتی پیراهن نو بر تن کرده

از همان قرمزها

که هر دو دوست میداشتیم

 

خاطرت آسوده

برو نفس

برو حالش بد نیست

بهتر هم میشود

بی همتا ... 

 

 

 

بیتا فیروزکوهی

حبابها را دوست دارم

حبابها را دوست دارم، با تو صادق هستند ... 

میتوانی آن طرفشان را ببینی 

دلشان برای تو میترکد وقتی غصه داری ....... 
 
 
نیکی فیروزکوهی