یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و بیست و ششم

شنبه 7 اردیبهشت ماه سال 1392


اومدم از تولدم بنویسم که چه روز گندی بود ولی یکی از دوستام برام فوق العادش کرد....

اومدم بنویسم برای نوه ی خالم دعا کنید همش 2 ماهش نمیتونه نفس بکشه.....

وقت نکردم برای هیچ کدوم...

تا امروز وسط کار اس ام اس اومد : بچه فوت کرد....

میام مفصل مینویسم ....


2شنبه 9 اردیبهشت ماه سال 1392 


اولین روز ِ دومین ماهِ هر سال ، روزِ خودمه
ولی خوب امسال افسرده ی افسرده بوم
تقویمِ امسال رو که دیدم ، وقتی فهمیدم روزِ تولدم یکشنبه است ، کلی ذوق کردم ، آخه روزِ تعطیلیم بود
اما خوب از طرفِ مدیر ایمیلی اومد که یه سری کلاس برگزار میشه و به علت حجمِ بالای کار ، این کلاسها روز تعطیلیِ شما قرار داده شده
اینگونه شد که بدجور ضدِ حال خوردم
رفتم سرِ کار خسته و داغوووووووووووووووون
یکی از دوستام گفت فلانی کارت داره ، این فلانی هم بغل دستیم بود
من رفتم ، تولدمو تبریک گفت بعدشم گفت ببین فرشته ی مهربون برات کادو آورده
وایییییییییییییییی یه ساکِ مقوایی دستی رو میزم بود که یه عروسک توش بود سرش از ساک زده بود بیرون
اینقده بامزه بووووووووووووووووووووود
اصن حالم از این رو به اون رو شد
وسطِ سالنی که 160 نفر دارن کار میکنن کلی بغلش کردم ، بوسش کردم ....
****************************************************************************
یه پسرخاله دارم 1 سالی ازم کوچیکتره و 3 سالی هست که ازدواج کرده
و خداوند اسفند بهشون یه دخترِ ناز داد به نام ترنم
وقتی رفتیم دیدنشون یا همون عید ، خوشحالی از چشمای پسرخالم میبارید
اصن 1 ماه قبل یه پیامی برای همه ی خاله هام فرستاده بود با 10 تا اسم که نظرشون رو بدن
خیلی ذوق داشت ، خیلیییییییییییییییییییییییییییییییی
و بالاخره ترنم رو انتخاب کردن
زدی داشت ، هرشب زیرِ دستگاه بود
هی میرفت بیمارستان و چک میشد
بهتر شده بود
تا اینکه مامانم گفت بچه ، حالش خوب نیست ، نمیتوه نفس بکشه
یه شب بد نفس میکشید ، سینش خس خس میکرد
بردنش بیمارستان و یهو دیگه نتونسته نفس بکشه ، کبود شده
خالم وسطِ بیمارستان داد زده ، بچم خفه شد ، بوسش کرده و تحویلِ پرستارا داده ....
و بعد از 15 روز....
اول بچه رو بردن عکسبرداری ، تشخیص دادن که یه غده تو ریه اش هست که با گریه کردنش بزرگتر میشه و راهِ تنفسشو میبنده
بردنش بخشِ سرطانیا
بعد از چند روز گفتن سرطان نیست و یه کیست هست
دکتر به خالم گفته مینتونیم عملش کنیم که یا خوب میشه یا میمیره و یا لال میشه
و سختیِ  ماجرا اینجا بوده که خالم به کسی نمیگفت و این نگفتنش و جمع شدن غصه ها برای خودش بدتر بوده
و گفتن تا 2 ماه هم با دارو باید سرکنه
اونم بچه ی 1 ماه و نیمه
تمامِ گلوش پر از کیست شده بود و نمیتونست نفس بکشه و در عرضِ 5 روز رسید به قلبِ کوچولوش
گلوش رو سوراخ کردن و از اونجا بهش تنفس مصنوعی دادن...
یه روز اعلام کردن بهتره و داره داروها جواب میده و روزِ بعد....
ای خدااااااااااااااااااا
**********************************************************************
دیروز تشییع جنازش بود
تو قطعه ی فرشتگان
قطعه ای که فقط نوزادن...
مامانم گفت: شستنش ، کفنش کردن
یکی یکی بغلش کردن
کلی گریه کردن
از خودشون جداش نمیکردن اینقدر پسرخالم گریه کرده و نمیذاشته خاکش کنن
خالم داد زده مادرت برات بمیره
منکه نرفتم ولی خوب مامانم میگفت پسرخالم موهاش سفید شده ...
اینقدر لاغر شده ....
همش میگه این پسر چقد تنهاست
میدونید من مقصر میدونم عمه هایی که الکی زیرِ گوشش خوندن این دختر فقط با تو ازدواج نمیکنه
هرروز زنگ و زنگ که فقط برای هم ساخته شدید
ولی خوب آزمایشا زیاد خوب نبود
خاله ی من فقط مخالفتش برای همین بود
خانواده ای هستن پر از ازدواجِ فامیلی که برای چند نفرشون مشکل پیش اومد
ولی همچنان این خاله زنک بازیا رو جمع نکردن
حالا جوابِ این پدر و مادر ِ جوون رو میدن؟
این بچه چه گناهی داشت ؟
بس کنید این خاله زنک بازیا رو تو رو خدا
آخه ادعای نماز و روزه و مومن بودن رو هم دارن
بعدم این خاله ی من چه گناهی کرده گیرِ اینا افتاده
آزارش به یه موچه هم نمیرسه
مامانم میگه هی میگفت بچه هام که کاری به کسی ندارن
چرا اینجوری شد
خدایی من تو همه چی این خالم رو قبول دارم
نمیدونم حتماً حکمتی هست

یادداشت صد و بیست و پنجم

خوب این چند وقته خیلی غرغر کردم 

دیروز سرناهار که با همکارا بودیم به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزا دارم که اطرافیانم در حسرتش هستن پس بهتره دیگه غر نزنم .....

کارم پر از استرسه ، پر از فشارِ عصبی ....

این یک هفته دیگه طاقتمو برید ....

ولی خوب باید خدا رو شکر کنم که خانواده و خونه ای دارم پر از آرامش 

حداقل میدونم برسم خونه ، مامانم در انتظارمه 

میشینیم با هم حرف میزنیم ، چایی میخوریم ، تعریف میکنیم از روزمون از کارامون ....

برادرم میاد ، بابام میاد .... شام میخوریم و خوب من دیگه غش میکنم 

صبحم که مامانم صبحانه آماده میکنه ، بابام نون داغ میخره ، همه با هم صبحانه میخوریم و میریم سرکار

درسته زیاد با هم نیستیم 

خونمون دوره مجبوریم زیاد تو راه باشیم تا هر کدوم به محلِ کارمون برسیم ولی خوب ، خونمون آرامش داره

همین برا بعضیا آرزوئه

همین که مادر پدرشون بهش توجه کنن ....

همین که وقتی ناراحت میشن حداقل مامانشون بگه چه مرگشونه ...

همین که با هم سرِ سفره باشن ....

صبحانه کنارِ هم باشن ....

نونِ داغ داشته باشن ....

همین چیزای کوچیک که به چشم من نمیاد....

درسته مشکلات هست 

اختلاف سلیقه هست 

ولی خوب ...... خدا رو شکر

یادداشت صد و بیست و چهارم

کمتر از 14 روزِ دیگه 27 سالم میشه

و اصلاً باورم نمیشه اینقدر تونستم زنده بمونم ...

به همین علت هم اون بالا شد دهه ی سوم

خیلی پیر شدم دیگه

خیلیییییییییییییی....

اصلا هفته ی خوبی نبود

اصلا.....

این هفته همه خوشحال بودن که تعطیلن و ما ... 8 رو پشتِ سرهم سرکار بودیم

دیگه حالم از در و دیوارِ شرکت به هم میخورد

باورم نمیشه اینهمه دووم آوردم....



شماها که نظر نذاشتین

اصلا منو دوست ندارید

دارم فکر میکنم هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم

میرم سرکار برمیگردم

همین ......

نه تفریحی نه مسافرتی نه جمع دوستانه ای هیــــــــــــــــــــــــــــچ


مملکت 20 روز تعطیل بودن منِ بیچاره به زور 7 روز

نه تعطیل رسمی نه 5 شنبه جمعه

من دارم دق میکنم