یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت نود و یکم

بعد از اینکه از کارم استعفا دادم
کلی همه بهم غر زدن که کار پیدا میکردی بعد میومدی بیرون
اما به همشون گفتم: همونجوری که 1 هفته به کوب گشتم و کار پیدا کردم ، پس بازم میتونم
از فرداش دوباره شروع کردم به گشتن تو روزنامه ها
اما این دفعه فقط دنبال کارایی میگشتم که نزدیک خونمون باشه،حالا هر کاری !!
آخه به همه گفتم راهش دور بود
فقط راستشو به دوستای نزدیکم و مامانم گفتم و به شما ها
دوباره این شرکت و اون شرکت
بعد از 3 روز به خودم اومدم و به خودم گفتم : به همه گفتی راهش دور بود اما حقیقت اینه که در حدت نبود و فکر میکردی داری وقتتو تلف میکنی
تو همین فکرا بودم که از یکی از شرکتا بهم زنگ زدن و گفتن بیا برای مصاحبه
گفتم : میرم اما آخریشه
رفتم و مدیر کلی صحبت کرد ، کلی سوالو ....
گفت :حیفه ،من نمیگم خوب نیستی ،تمام شرایطه منو داری اما خودت تو این شغل ارضا نمیشه
گفتم : واقعیت اینه که این آخرین جایی که اومدم
بعد از اینم فقط به رشته ی خودم فکر میکنم
گفت : بهت قول نمیدم اما شاید یه فکری برات کردم و تو قسمتای دیگه مشغول شدی
خداحافظی کردیم و من اومدم خونه
تصمیم گرفتم اطلاعاتمو تو رشته ی خودم ببرم بالا
به قول یگانه جونی دستم پر باشه و بگم اینم

حالا همش دارم میخونم ، کلاس میرم .... مغزم پرشده از حجم زیاد اطلاعات

ناراحت نیستم ، اصلا

بیشتر آرامش دارم تازه

تا ببینم چی میشه

راستی
دیروز از همون شرکت زنگ زدن
خدایی شرکت خوبی بود
ولی گفتم : شرمنده دیگه به این کارا فکر نمیکنم ، فقط رشته ی خودم
امیدوارم اشتباه نکرده باشم  و همه چی درست شه

یادداشت نودم !!

دو روز بدون اینترنت

عین معتادا بودماااااااااااااا ... حالا کاری هم نداشتما

اما اعتیاده دیگه

یادداشت هشتاد و نهم

اصلا یادم نمیاد چجوری گذشت این 3 ماهه

یادم نمیاد کی خوشم میومد کی بدم میومد

اما از یه جایی روزا مثل هم شد

گفتم خوب نباید اینجوری باشه ...

این ماه به خودم اومدم دیدم من چی خوندم چقدر وقت گذاشتم و حالا کجام؟؟!!

هر روز به خودم نگاه میکرم 2 ساعت راه رو تحمل میکردم میرفتم میرسیدم به جاییکه فکر میکردم اگه نباشم هم کارا به خوبی پیش میره

پس این همه تلاش برای چی بود اینهمه سال ؟؟

بیشتر فکر میکردم دارم نقش یه همدم رو برای همکارم بازی میکنم

هدف من از کار اصلا حقوق و درآمد نبود

بیشتر یادگرفتن بود که این هم اتفاق نمی افتاد

دو هفته پیش که تعطیلات بود ، داشتم آماده میشدم که با مامانی برم بیرون که یهو گوشیم زنگ خورد

برداشتم دیدم مدیر عاملمه

خودشو معرفی کرد و گفت میخوام یکسری از خصوصیات اخلاقی خانم ...  ( همکارم ) برات بگم

گفتم بفرمایید

زیاد از زندگی خصوصیت براش نگو , عصرا که با هم تنهایید

اگه زیاد ازت بدونه بعدا برات دردسر میشه , من ازش ضربه خوردم

بعدم که خیلی دو به هم زنه , تو این سالها من میخواستم همکار بیارم اما نذاشته 

اگرم چیزی درباره زندگیه من گفت اصلا قضاوت نکن

بعدشم یه کلاس حسابداری برو به حساب شرکت یه ذره آشنا بشی با حسابداری بهش کمک کنی ، فقط بهش نگو که کلاس میری

یه عالمه چیزای دیگه گفت که هیچ کدوم رو نمیتونستم باور کنم

در حین این صحبت من این شکلی بودم و هیچ اظهار نظری نکردم

فقط گفتم من حسابداری رو دوست ندارم

حالا برو که یه آشنایی پیدا کنی .... گفتم باشه حالا یه کاریش می کنم 

1 هفته از استخدامم نمیگذشت که یه روز همکارم با استرس زیاد اومدو گفت

- خانم مهندس داره میاد شرکت، مراقب باش نمیدونه همکار جدید آوردیم

- خوب مگه چیه ؟؟

- دوست نداره غریبه بیاد شرکت ( همکار منم یکی از آشنایان دورشون بوده )

من بهش گفتم تو خواهر یکی از همکلاسی های من هستی !! ( حالا همکار من 35 سالش بود و خودتون فکر کنید که داداش من باید چند سالش باشه که همکلاس ایشون باشه !!)

- خوب چرا دروغ گفتید ، مگه مهندس خودش راضی نبوده که نیروی جدید بگیرید ؟؟

- خوب خانومش حساس دیگه ، مهندس هم دوست نداره آرامش زندگیش بهم بخوره

چند بار تا حالا به زنش گفته که من نمیتونم تنهایی همه کارها رو بکنم اما قبول نمیکنه

از صحبتای اون روز مهندس برای همینا تعجب کردم

من به چشم خودم میدیدم که چه جوری دختر اشک میریزه و کارایی رو میکنه که یک وقت زندگیه این خانواده به هم نخوره

همیشه بهش میگفتم پس خودت چی ، خودت داری داغون میشی

روزایی بود که این زن و شوهر با هم دعواشون میشد و تمام عصبانیت رو روی سر این بدبخت خالی میکردن

منکه تحمل نداشتم ، به همکارم هم گفتم که اگه یه بار همچین برخوردی با من بکنن هم جوابشون رو میدم هم میزارمو میرم

همکار بدبخت منم میدونست که اگه بره باید خونه نشین بشه چون خانواده متعصبش نمیزارن جای دیگه کار کنه

یه چند بار به مهندس گفته بود میخوام برم ، این مردم با نهایت بی انصافی اعتماد به نفس این دختر رو ازش میگرفت و میگفت : تو بدون حمایت من نمیتونی کار خوب پیدا کنی

من بهش میگفت : چرا نمیتونی ؟؟ شما 13 سال سابقه کار داری ، تازه کسی که باید نگران باشه مهندسه ، چون شما بری باید یه حسابدار بیاره ، یه منشی بیاره ، یه آبدارچی بیاره ، یه کارپرداز بانک بیاره و..... چرا نگرانید ؟؟

بعد از اون تماس ، هر روز که منو مهندس تو شرکت تنها میشدیم گیر میداد به کلاس رفتن من

آخر یک روز برگشت گفت : دست دست میکنیا ، توقع افزایش حقوق هم نداشته باش

منم فقط یه پوز خند زدم .... کلا اگه تهدیدم کنن بدتر لج میکنم

اما لج نبود ، اون بعد از یه مدت معین حقوق منو باید میبرد بالا ، من موظف به انجام کاری نبودم

تازه حرفای همکارم اومد جلوی چشمم- همیشه میگه که مهندس میزنه تو سرم که تو هیگی نبودی من به اینجا رسوندمت _ 

گفتم پس منم همین خواهم شد

از اون روز بود که کارم شد فکر و فکر و فکر ..... دیگه داشتم دیوونه میشدم

نمیخواستم بشم یکی مثل همکارم که بزنن تو سرم و بردشون باشم

خانوادم که مخالف بودن میگفتن کار پیدا کن بعد ولی واقعا نمیتونستم .... حس بدی داشتم ، شخصیت مدیرم برام اومده پایین یه کسی بود که فکر میکرد چون پول داره بقیه بردشن باید هرکاری میگه بکنن 

تصمیمو گرفتم و یه روز صبح به همکارم گفتم دیگه نمیتونم دوری راه رو تحمل کنم شاید دیگه تمدید قرار داد نکنم

بیچاره مونده بود چی بگه

دوباره وقتی رفت بیرون ، مهندس صدام کرد و درباره کلاس پرسید که بهش گفتم نمیتونم دیگه باهاتون همکاری کنم - میخواستم بهش بگم نمیتونم اخلاق گندتو تحمل کنم ، نمیخوام بشم یکی مثل خانم ... که هر چی فحشه بهش میدی دم نمیزنه

با اینهمه خوبی بعد از 13 سال حمالی کردن پشت سرش بد گفتی منکه فقط چند ماهه پیشتم

زنت به جای اینکه تشکر کنه محیط شرکت و محیط خونه شو آروم و امن نگه داشته

با پررویی کامل بگه : من خوب بودم ، شوهرم خوب بوده که تو خوب موندی !!! ( یعنی وقتی همکارم اینو گفتا آرزو کردم آدمی گیرش بیاد که بفهمه شوهرش خوبه یا بد!!! آخه زن این حرفه میزنی ؟؟ شوهرت بیشتر وقتشو اینجا میگذرونه ، بیشتر وقتا تنهان .....حالیش نیست دیگه ، زنیکه بیسواد )

تازه به همکارم گفته بود اگه مهندس چیزی بهت میگه به دل نگیر ، چون نماز میخونه ، خدا دوسش داره

گفتم : اون نماز بخوره تو سرش ، دلتو میشکونه ، فحش میده ، داد میزنه بعد چون نماز میخونه به دل نگیری

مگه برای خدا نماز میخونه

بگذریم ، این فقط قسمتی از روزای من بود

مجبور شدم که حرفای مهندس رو به همکارم بگم بیچاره اینقدر گریه کرد که نگو

میگفت دیدم رفتارت عوض شده همش در تلاطمی !!همش فکر میکردم مهندس شیطون رفته تو جلدشو ....

تازه میگفت بعد از مرخصی مهندس هم رفتارش عوض شده که حالا فهمیده عذاب وجدان گرفته

تازه فهمیدم دختر بیچاره سر مریضیه مامانش کلی به مهندس بدهکاره ...

دیدم دیگه غیر قابل تحمله ... آخه مردم اینهمه خاله زنک

این شد که تموم کردم همه چیزو ... حقوق کم و راه دور و خیلی چیزا رو تحمل میکردم به خاطر آرامش که حالا از بین رفته بود

روز آخر مهندس ازم خداحافظی هم نکرد ، حقوقم هم خودش نداد .... یعنی زن و شوهر آخر ادب بودنا ...

بعدم همکارم گفت : مهندس گفته این قدر رفتی پیشش ( یعنی پیش من ) اشک ریختی تا بذاره بره

نمیدونم آخه این آدم چی فکر میکنهههههههههههههههه