یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یاداشت چهل و نهم

یه روز از روزای ماه خرداد که به پایان ترم نزدیک میشد،مهدیه تصمیم گرفت یه بلاگ بزنه

دوستاش وقتی فهمیدن گفتن این ترم 24 واحد داری!!پس اونا چی؟کی به درسات میرسی؟

اونایی که میشناختنش ، میدونست مهدیه میتونه به همه چی برسه، اگه بخواد.

همون زمان به بلاگش میرسید ، تو فیس بود ، همیشه آنلاین بود با دوستاش و استاداش چت میکرد و مشکلای درسی رو رفع میکرد،نمره هاش عالی بود،صبحا تو دانشگاه قبل از امتحان یه پا استاد بود، رفع اشکالی میکرد که یه چیزایی رو بچه ها تازه میفهمیدن!!

هدفش نوشتن تبعیضایی بود که تو جامعه یا تو خونه میدید و نمیتونست به کسی بگه

البته دوستای خوبی داشت که همیشه به حرفاش گوش میکردن و راهنماییش میکردن

اما فکر میکرد که هنوز یه چیزایی هست که نمیتونه به کسی بگه

فکر میکرد تنهاست اما دوستایی داشت که همیشه آماده کمک کردن بهش بودن، تنها بود اما شاد!

بعد از یه مدت دنیاش کوچیک شد، شد اندازه بلاگش

دوستای مجازی جای دوستای واقعی رو گرفتن

مهدیه که به هر مناسبتی یادی از دوستاش میکرد حالا دوستاش ازش دلخور بودن که چرا ازشون خبری نمیگیره

روزها گذشت این دنیای مجازی براش جای دنیای واقعی رو گرفت

درگیر ماجراهای احساسی شد که منطقشو ازش گرفت

اما یه اصلو فراموش کرد که اینجا مجازیه با آدمای مجازی

اما اون مال دنیای واقعی بود

نمیتونست این اصلو بفهمه

حالا از دنیای واقعی جا موند، دوستاش یکی یکی از پایان نامه هاشون دفاع کرد و همه در تعجب که مهدیه با اون معدل و پشتکار میخواد پایان نامشو تمدید کنه

حتی استادشم تعجب کرد

این آخرا یه ضربه خیلی بد خورد که شاید به خاطره این بود که اون اصلو قبول نکرد

اینجا مجازیه با آدمای مجازی

که میتونن یه هویت برای خودشون بسازن که ساخته ی ذهنشون باشه  

 

به شعاری که اون بالا نوشت ایمان آورد 

و به همین خاطر میخواد چند وقتی نباشه 

از این دنیای مجازی دور باشه 

تا بیشتر از این غمگین نباشه 

تا بیشتر از این به این نرسه که دیگه صداقت ارزشی نداره 

اینو بدونیدکه من بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید درگیر این دنیای مجازی هستم 

اینقدر که برای تک تک مشکلاتی که بهم گفتید گریه کردم 

دعا کردم 

حتی برای تمام دروغایی که این آخرا شنیدم 

وقت گذاشتم و دل سوزوندم 

 اون دختره شاد شد پر از غم 

اون روزا یادش بخیر ؛ چه روزای قشنگی بود ...

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد
بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
دنیا را ببین ... 
 

   

 بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان اشک می آید! 
 


بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه  

 

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت اشک می ریزیم  
 


بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

 

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم 

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم   

   

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم 

 

 بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
  

 

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم   

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد  

 بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره   


بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچه هم نیستیم
شاید به روی خودمون نیاریم
ولی همیشه ذهنمون پر از این آرزوست که :
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم
و هنوزم تو عالم بچگی بودیم
همون دوران بچگی هایی که پر از عشق بود و شور و نشاط و سرزندگی ...