یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

1404.05.09

تو فکرایی که میاد تو ذهنم هی چرخ زدم که مشکل کجاست؟

اولش به این رسیدم که من یه آدم امن تو زندگیم ندارم 

یکی که حرف دلمو بهش بزنم برای همین یهو همه چی از دستم در میره رو شروع میکنم تعریف کردن ....

یه شب دیگه به این رسیدم ک من واقعا تکیه گاه و پناه ندارم 

در اصل تنهایی من اینه 


1404.05.04

امروز شنبه اس

مثل خیلی از شنبه ها حوصله سرکار رفتن ندارم 

به زور از خواب بیدار شدم، دوش گرفتن، خیلی دیر شد تا راه افتادم 

حسین دوبار وایستاد گفت برسونمت 

محل کارامون تقریبا نزدیک همه، اما از موتور سواری میترسم بیشتر راهم تو اتوبانه 

اما واقعا توان نداشتم که بخوام این همه راه رو برم 

و اینگونه شد که اولین موتور سواری رو انجام دادم ، یکی هم بهمون زد داشتم میفتادم 

اونجاهایی که تند میشد دیگه چشمامو بستم 

اینقدم سفت دستامو گرفته بودم که وقتی پیاده شدم تمام تنم درد می کرد .....

39 سالگی جالبیه ها ...

1404.04.26

تو ناکسی نشستم و منتظر مسافرم که برم سرکار

صبح دو دل بودم ک ماشین بیارم یا نه 

نیاوردم و الان تقریبا پشیمونم 

پنج شنبه کسی  نمیره سرکار برا همین مسافر نیست و کلی معطلی داره

----------

دیروز که داشتم برمی گشتم خونه تو فکرام غرق بودم 

فهمیدم شدم عین بابام فقط کار

نه سفری

نه تفریحی 

نه دوستی 

نه برنامه ای 

این خیلی بده، بازنشستگی فجاعت باری میشه

نازه منکه خانواده ای هم ندارم

-------------------------

فکر کردم ایده آل برام چجوریه؟

اینکه پنج شنبه ها کار نکنم و بعد از چهارشنبه یه آخیش گنده بگم

راهی خارج شهر بشم

یه جایی با آب و هوای معتدل کوهستانی نه مثل شمال شرجی

یه جاهایی سمنان داره کمتر کسی میشناسه من راهنمایی بودم مثلا ۱۱,,12 سالم بود بابام اونجا مأموریت داشت شهرضا، مهدیشهر اینجور جاها

هنوزم یادمون چه سکوتی، چه آرامشی، چه آب و هوایی

مثلا برم اونجا و جمعه شب برگردم

باغبونی کنم، استراحت کنم، مطالعه کنم

دوباره برای هفته شارژ شم

کار کنم برای این موقعیت الان دوباره بی هدف شدم و این خیلی اذیتم میکنه

ساعت شش به بعد که میرسم خونه 

میوه میخورم، چایی میخورم

دوش میگیرم

اینستا چرخی میکنم

شام میخوریم و میخوابم این سیر باطل اذیتم میکنه

دوباره باید خودمو مجبور کنم کارای کوچینگو شروع کنم