-
14040824
شنبه 24 آبانماه سال 1404 10:56
جمعه میخواستم برم پیش بچه ها که تمرین کوچینگ انجام بدیم فکر کردم با خودم لب تاپ ببرم هرکاری کردم تو کوله پشتی های خودم جا نشد رفتم یکی از کوله های حسین رو خالی کنم یه کتاب پبدا کردم " بنویس و بسوزان" یه همچین چیزایی یه سوالایی داشت در مورد خودت که باید جواب میدادی الان که فکر میکنم موضوع وحشتناک اینه که جواب...
-
14040810
شنبه 10 آبانماه سال 1404 12:05
نمیخوام این تصویر فراموشم بشه چون هدفم از تلاشای امروز یادم میره کار کارمندی؟ خدایی یه زن تا کجا میخواد ادامه بده ؟ زندگی تو تهران؟ تو خونه ای که قصد تغاییرش رو ندارن؟ مسافت زیاده محل کار تا خونه؟ تغییر نکردن پوزیشن کاری؟ خدایی نباید تا حالا کارشناس ارشدی ، مدیری، قائم مقامی چیزی میشدی؟ حریم شخصی تو خونه و محل کار؟...
-
14040707
دوشنبه 7 مهرماه سال 1404 09:15
امروز حالم خیلی بهتره تمام روز استرس داشتم که با دختره چطوری صحبت کنم همش پیامکی بود تا آخر ساعت کاری همه عزم رو جزم کردم و زنگ زدم تو متروی آزادی بودم که کاوه زنگ زد اگه بخوام خیلی رو راست باشم تو این چند روزه همش تو فکرش بودم که تنها چیزی که حالمو خوب میکنه بغل کاوه اس اما همیشه دور وایمیسته یه کمی خودمو لوس کردمو...
-
14040705
شنبه 5 مهرماه سال 1404 10:26
دیروز تو منطقه بازار رانندگی کردم یه جوری بودم که به گوه خوردن افتادم، اینقد که گفتن خلوته فکر نکن مثل روزهای عادیه اما خیلی شلوغ بود خیلی زیااااد دوست داشتم ماشینو وسط خیابون بزارم و بشینم گریه کنم رانندگی های افتضاح، کوچه پس کوچه، موتوری و ...... و در نهایت تصادف کردم از دیروز خیلی حالم بده خیلی زیاد خدا رو شکر که...
-
1404.05.26
یکشنبه 26 مردادماه سال 1404 13:20
بالاخره یه روز بهتون میگم چه آسیب هایی بهم رسوندید چه برچسب هایی بهم زدید که برای جدا شدن ازشون چقدر تلاش کردم نذاشتید بزرگ بشم، نذاشتید با آدمهای بالاتر مراوده کنم که نکنه از شما بیشتر بدونم ولی آخر راهشو پیدا کردم میدونستید نظم چقدر برام مهمه و هر لحظه منو گذاشتید وسط بی نظمی ها که از زندگی ساقطم میکنه میدونستید...
-
1404.05.12
یکشنبه 12 مردادماه سال 1404 09:13
امروز از خواب که بیدار شدم عصبانی بودم با همه پرخاش کردم، مامانم، بابام.... همش به دیروز فکر میکنم که باکارایی که کردم که هم خودم و خسته کرد هم سعید رو عصبانی به هم ریخته ام فقط دوست دارم گریه کنم و برگردم صبح با مامان و بابام مهربون بودم
-
1404.05.09
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1404 09:53
تو فکرایی که میاد تو ذهنم هی چرخ زدم که مشکل کجاست؟ اولش به این رسیدم که من یه آدم امن تو زندگیم ندارم یکی که حرف دلمو بهش بزنم برای همین یهو همه چی از دستم در میره رو شروع میکنم تعریف کردن .... یه شب دیگه به این رسیدم ک من واقعا تکیه گاه و پناه ندارم در اصل تنهایی من اینه
-
1404.05.04
شنبه 4 مردادماه سال 1404 10:03
امروز شنبه اس مثل خیلی از شنبه ها حوصله سرکار رفتن ندارم به زور از خواب بیدار شدم، دوش گرفتن، خیلی دیر شد تا راه افتادم حسین دوبار وایستاد گفت برسونمت محل کارامون تقریبا نزدیک همه، اما از موتور سواری میترسم بیشتر راهم تو اتوبانه اما واقعا توان نداشتم که بخوام این همه راه رو برم و اینگونه شد که اولین موتور سواری رو...
-
1404.04.26
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1404 08:01
تو ناکسی نشستم و منتظر مسافرم که برم سرکار صبح دو دل بودم ک ماشین بیارم یا نه نیاوردم و الان تقریبا پشیمونم پنج شنبه کسی نمیره سرکار برا همین مسافر نیست و کلی معطلی داره ---------- دیروز که داشتم برمی گشتم خونه تو فکرام غرق بودم فهمیدم شدم عین بابام فقط کار نه سفری نه تفریحی نه دوستی نه برنامه ای این خیلی بده،...
-
1404.04.15
یکشنبه 15 تیرماه سال 1404 20:16
عصر عاشوراس بسیار دلگیر بسیار اضطراب آلود از خیلی وقت پیش خونده بودم که ستاره ها میگن روز 16 تیرماه روز سرنوشت سازی برای ایرانه..... خدا بخیر بگذرونه 3 روز تعطیلی گذشت من از روی تختم تکون نخوردم آشپزی کردم به سریال دیدم 3 فصل 12 قسمتی حیلی خوب بود بعد از سرگذشت ندیمه سریال قشنگی ندیده بودم Ted Lasso مثل همیشه فکرم چند...
-
1404.04.11
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1404 08:52
این روزا که مهرنیا دنبال کار میگشت و کار پیدا کرد و.... من باز احساس حقارت کردم که از اون واقعا باهوش ترم .... و هنوز جایگاه خودمو پیدا نکردم داشتم فکر میکردم ذهنیتم اینجا رو رها نمیکنه که اینجا هم منو رها نمیکنه.... باید به این پذیرش برسم که من متعلق به اینجا نیستم و لیاقت مدیر، دیسیپلین کاری ، همکار، محیط کاری، حقوق...
-
1404.04.09
دوشنبه 9 تیرماه سال 1404 15:10
به شدت ته دلم خالی شده دوست دارم بشینم همین جا و گریه کنم زمزمه این که از هفته آینده دوباره جنگ میشه کارمو که دارم از دست میدم تمام اضطرابهامو یه جا دارم تحمل میکنم دیگه حتی نمیتونم رانندگی کنم خیلی بهم ریختم ......
-
1404.4.08
یکشنبه 8 تیرماه سال 1404 12:42
راست میگه جایی که نتونه از پس 4 تا پرسنل بربیاد اصلا قابل اعتماده؟
-
1404.04.07
شنبه 7 تیرماه سال 1404 09:35
حالم حال عجیبیه بدنم خسته اس بدنم عین وقتاییه که سرما میخورم خسته، کسل، چشمای خمار هر چی میخوام هنوز خوابم میاد نمیتونم کاری رو شروع کنم بغض تو گلوم رهام نمیکنه هرروز خبر میخونم که جنگ تموم نشده، از هر شهری صدا میاد اسرائیل داره خودشو آماده می کنه ستاره ها نشون میدن که روزهای سختی در پیشه تا آخر تابستون و جهان در حال...
-
عشق♥️
شنبه 31 خردادماه سال 1404 12:03
این زندگی به من چشیدن طعم عشق رو بدهکاره زندگی با عشق آشپزی با عشق سفر با عشق خرید با عشق س*ک*س با عشق و.....
-
1404.03.31
شنبه 31 خردادماه سال 1404 11:31
به نظرتون این چند روز بیکاری، چجوری از دماغمون در میاد؟... سایت شرکت بالا نمیاد در نتیجه فروش نداریم در نتیجه نقدینگی نداریم در نتیجه ماه بعد حقوق نداریم و ....
-
1403.03.30
جمعه 30 خردادماه سال 1404 17:46
چند شب پیش آرش بهم پیام داد که همه رفتن و این شبا احساس تنهایی میکنم دیشب پیام دادم که احوالپرسی کنم گفت مرز آستارا بلاتکلیف موندم قلبم کنده شد که میخواد از ایران بره مثل همیشه پیام های پیاپی من و جواب ندادن اون آخرش گفتم اگر رفتنی شدی بهم بگو دلم برات تنگ میشه و فقط گفت باشه به شب هایی که با هم داشتیم کم ولی خاطره...
-
عشق♥️
جمعه 30 خردادماه سال 1404 00:39
جنگ که میشه مردها حسرت سیگارهای نکشیده و زن ها حسرت عشق های نچشیده رو میکشن جنگ همش حسرته
-
1403.03.29
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1404 22:03
و هفته پیش خودمونو برای چند روز تعطیلی آماده کرده بودیم که جنگ شد ... امروز با داداشم یه سر برگشتیم خونه تا لباس و غذا و وسیله برداریم وقتی میخواستم در خونه رو قفل کنم کلی گریه کردم معلوم نیست دوباره کی برگردیم به این خونه با چه حالی برگردیم... دلم حتی برای دعواهای سرکارمم تنگ شده...
-
1404.03.27
سهشنبه 27 خردادماه سال 1404 20:51
واقعا روزهای سخت و عجیبیه پنج شنبه از سرکار برگشتیم و خودمون رو برای دو روز تعطیلی آماده کردیم. یه روزشم عید غدیر بود.....که قرار شد بریم مهمونی خونه عمو فرشید... شب خوابیدیم و با صدای عجیبی از خواب پریدیم مامانم گفت بمبه من گفتم بی خیال فکر نکن جنگ شده... و الان پنج روزه ک جنگه همکارام رفتن مرخصی به خانوادشون سربزنن...
-
1404.03.17
شنبه 17 خردادماه سال 1404 13:07
تو این تعطیلیا خبر کشته شدن یه دختری اومد حالا به غیر از چند و چون خبر و هرچیز دیگه ای من تمام تنم ترسیده از اینکه این راه همیشگیه منه تو این ده سال که کار میکنم و این مسیر رو میرم و میام، بارها راننده شخصی و راننده اسنپ و تپسی ناجور گیرم افتاده و میتونست بارها برام اتفاقای خطرناکی بیفته و میتونستم جای اون باشم نه...
-
1404.03.17
شنبه 17 خردادماه سال 1404 13:04
چند روزه اینو میخوام بنویسم برای عروسی چند برابر لباسم برای میکاپ هزینه کردم خدایی به سختی هم پولشو دادم اما راضیم همیشه دلم میخواست بدونم اگر یه میکاپ حرفه ای انجام بدم چه شکلی میشم
-
1404.03.17
شنبه 17 خردادماه سال 1404 09:51
ساعت کاری من تو این 8 سال از 10 صبح بود تا 6 بعد از ظهر دو سالی هست که تلاش میکنیم پنج شنبه رو تعطیل کنیم به جاش 9 صبح بیایم هنوزم مدیرم بر این باوره ک پنج شنبه ها فروش داریم که به نظرم خیال باطله اما هنوز فکر میکنه تو دوران اوجیم چهار ماه پایانی سال گذشته ک به خاطر کلاسم یک هفته درمیون اومدم و مرخصی گرفتم الانم حرفش...
-
1404.03.13
سهشنبه 13 خردادماه سال 1404 09:51
خرداد خیلی زود نمیگذره؟ چند روزی تنهایی با ماشین اومدم سرکار و برگشت رانندگی میکنم خیلی خسته میشم میزنم کنار استراحت میکنم دوباره......:))))) اشکالم میدونی چیه ؟ کلی همه جوانب رو بررسی می کنم تا کاری رو شروع کنم بعد فکر میکنم که دیگه خیلی بلدم و هوشیاری رو از دست میدم اما باید حواسم رو خیلی جمع کنم رانندگی شوخی بردار...
-
1404.03.06
سهشنبه 6 خردادماه سال 1404 18:38
مهدیه کاش هیچ وقت یادت نره، مهرنیا که بهت میگه رفیق بعد 3 سال، فقط به خاطر اینکه تو شاهین رو فالو کردی باهات چه رفتاری داشت به خاطر یه پسر که تازه اومده تو زندگیش واقعیتش اسمشو از کلیپی که بهم نشون داد برداشتم، فکر کردم یه صفحه عمومیه دیدم تعداد فالوئراش کمه دیدم فقط مهرنیا دوست مشترکه اما واقعا برام مهم نبود اصلا فکر...
-
1404.02.08
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1404 16:41
فکر میکنم جا داره تو سن 39 سالگی به خودم یه دمت گرم بگم سعی میکنی سالم بخوری به فکر رشد کاری و شخصیتیت هستی دنبال پیشرفتی وقتی ساکن میشی و چیزی یاد نمیگیری حالت بده ورزش رو فراموش نمی کنی رانندگی رو شروع کردی ترس جلوی شروع خیلی از کارهاتو نمیگیره یادگرفتی حرفاتو بزنی
-
1404.02.02
سهشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1404 12:10
39 سالگیم خیلی سنگین شروع شد رفتم مصاحبه، ولی بیشتر دعوت به همکاری بود تا استخدام اینجوری که از کی میتونی بیای؟ و من شوکه از اینکه الان خیلی انتخاب سختیه به خودم یادآوری می کنم که این دوره رو شروع کردی با همین هدف که اینجا استخدام بشی پس چرا داری جا می زنی؟
-
1404.01.31
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1404 17:19
اتفاق جالبی افتاد، از مجموعه ای که رفتم کلاس باهام تماس گرفتم برای کار .....
-
1404.01.31
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1404 11:00
آخرین روز 38 سالگی ......
-
1404.1.19
چهارشنبه 20 فروردینماه سال 1404 00:23
همیشه میگفتم حسرت گذشته رو نمیخورم چون در هر لحظه حتما بهترین تصمیم رو گرفتم اما چند وقته به صحبت های خودم دقت میکنم خیلی میگم اشتباه کردم باید فلان کار رو میکردم 40 سالگی ترسناک شده