یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و بیست و پنجم

خوب این چند وقته خیلی غرغر کردم 

دیروز سرناهار که با همکارا بودیم به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزا دارم که اطرافیانم در حسرتش هستن پس بهتره دیگه غر نزنم .....

کارم پر از استرسه ، پر از فشارِ عصبی ....

این یک هفته دیگه طاقتمو برید ....

ولی خوب باید خدا رو شکر کنم که خانواده و خونه ای دارم پر از آرامش 

حداقل میدونم برسم خونه ، مامانم در انتظارمه 

میشینیم با هم حرف میزنیم ، چایی میخوریم ، تعریف میکنیم از روزمون از کارامون ....

برادرم میاد ، بابام میاد .... شام میخوریم و خوب من دیگه غش میکنم 

صبحم که مامانم صبحانه آماده میکنه ، بابام نون داغ میخره ، همه با هم صبحانه میخوریم و میریم سرکار

درسته زیاد با هم نیستیم 

خونمون دوره مجبوریم زیاد تو راه باشیم تا هر کدوم به محلِ کارمون برسیم ولی خوب ، خونمون آرامش داره

همین برا بعضیا آرزوئه

همین که مادر پدرشون بهش توجه کنن ....

همین که وقتی ناراحت میشن حداقل مامانشون بگه چه مرگشونه ...

همین که با هم سرِ سفره باشن ....

صبحانه کنارِ هم باشن ....

نونِ داغ داشته باشن ....

همین چیزای کوچیک که به چشم من نمیاد....

درسته مشکلات هست 

اختلاف سلیقه هست 

ولی خوب ...... خدا رو شکر

یادداشت صد و بیست و چهارم

کمتر از 14 روزِ دیگه 27 سالم میشه

و اصلاً باورم نمیشه اینقدر تونستم زنده بمونم ...

به همین علت هم اون بالا شد دهه ی سوم

خیلی پیر شدم دیگه

خیلیییییییییییییی....

اصلا هفته ی خوبی نبود

اصلا.....

این هفته همه خوشحال بودن که تعطیلن و ما ... 8 رو پشتِ سرهم سرکار بودیم

دیگه حالم از در و دیوارِ شرکت به هم میخورد

باورم نمیشه اینهمه دووم آوردم....



شماها که نظر نذاشتین

اصلا منو دوست ندارید

دارم فکر میکنم هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم

میرم سرکار برمیگردم

همین ......

نه تفریحی نه مسافرتی نه جمع دوستانه ای هیــــــــــــــــــــــــــــچ


مملکت 20 روز تعطیل بودن منِ بیچاره به زور 7 روز

نه تعطیل رسمی نه 5 شنبه جمعه

من دارم دق میکنم


یادداشت صد و بیست و سوم

روز 28 امِ اسفند بود و همه به فکر این بودیم که فردا که چهارشنبه سوری هست با این اوضاعِ بمب بارون چه جوری برگردیم خونه - کارِ ما تعطیلی نداره - یهو از طرف مدیریت ایمیل رسید که ساعت 14:30 دقیقه شیفت به پایان میرسد ...( شیفت تا 17 و یه سری هم تا 18 )

همه خوشحال بودیم که زود تعطیل میشیم، وسایلمو جمع کردم که بزارم تو کمد یه دفعه یکی از بچه ها صدام کرد که بابای فلانی فوت کرده ؟

من : ، نمیدونم والا بزار از بچه ها میپرسم

از یکی از دوستای نزدیکش پرسیدم - حالا نمیدونستم چجوری مطرحش کنم -گفتم : عزیزم برای فلانی اتفاقی افتاده ؟

یعو بغض کرد اشکاش سرازیر شد

بغلش کردم ، اصلا باورم نمیشد، گفتم کی؟

این دوستمون اونروز ، روز کاریش نبود برای همین باهاش تماس گرفتن که بگن ساعت کاری فردا چه شکلیه که گفته من مرخصی هستم و این جوری شده

به این ترتیب روز اول فروردین رو به مجلس ختم گذروندیم

حدود 2 ماه پیشم کنار خونشون گود برداری کردن خونشون ریزش کرده

بیچاره دمِ عیدی هم بی خونه هستن هم بی سرپرست....

******************************************************************

قبل از سال تحویلم که بابا با اون کاراش ببخشیدا ر ی د تو اعصابمون ...

هی مامانم میگه به خاطر من جوابِ باباتو نده

آخه خوب به خاطرِ تو جوابشو میدم

*******************************************************************8

اولین نفری که اومد خونمون عید دیدنی ، داییم بود

موقع رفتن

در و که بازکردن ، بابام به مامانم گفت : کفشارو کجا گذاشتی؟

- همون جلوی در دیگه ....

+ نیست خوب

بله همه کفشای مردونه رو برده بودن و زنونه رو هم جفت کرده بودن گذاشته بودن جلوی در

اینم از اولین مهمونمون که بدجور آبرو ریزی شد

زنداییم که رنگش پریده بود

دایی و پسر دایی ها هم که با لباس عید مجبور شدن دمپایی بپوشن و برگردن

******************************************************************

فکر کنم روز چهارم بود که تهران بادِ شدیدی میومد

آماده شدیم بریم خونه خاله عید دیدنی 

در و که باز کردم اومدم کفشامو بپوشم دیدم از بالا صدا میاد

گفتم مامانی درِ پشتِ بوم بازِ ؟

_ نه بادِ ، پنجره اش صدا میده

اصلا یه حسِ بدی داشتم ، دقیقا مثلِ این فیلما که حس میکنی یه اتفاقی افتاده ، همه جا رم سکوت گرفته ، دقیقا همون

اومدم از پاگرد پایین ، برقا خاموش شد

سرمو بالا کردم دیدم در همسایه بالایی بازِ ، داره ازش نور میخوره بیرون

بادم میزد ، درِ هی صدا میداد ، تاریکم بود فقط نور از لای در میزد بیرون ، دقیقا مثلِ این فیلم ترسناکا

به داداشم گفتم : اینا که مسافرتن پس درشون پرا بازِ ؟

نگا کرد رفت پایین

به مامانم گفتم

گفت : شاید باد زده بکش درشونو ببند

کشیدم ، نه مامانی نمیشه ، هولش دادم جا کفشی پشت در بود

یه ذره در و باز کزدم ، درِ آشپزخونشون معلوم شد ، قابلمه هاشون جلو در بود فرشِ آشپزخونه هم جمع شده بود ،منکه میدونستم یه اتفاقی افتاده

مامانم زنگ زد خونشون

هی زنگ زد، خوب کسی نبود

میخواست زنگ زنه به گوشیش ، گفتم به بابا بگو بعد زنگ بزن

اومدیم تو ماشین

باز غرغرای بابا چرا دیر کردید و اینا

گفتم بابا درشون باز بود اینا که نیستن ، جا کفشی هم پشتِ درشونه

- نه بابا شاید خودشون گذاشتن 

+ آخه چه جوری اومدن بیرون جاکفشی رو گذاشتن پشتِ در

بابام گفت زنگ بزن ببین کلید به کسی ندادن ؟

زنگ زدیم و خانومه داشت سکته میکرد

گفت برید به همسایه بغلی بگید از بالکن خونمون رو ببینه ، من به کسی کلید ندادم

مامانم هم هی قسم میخورد که خبری نشده

بابام که فقط میخواست زودتر برسه نمیدونم آخه حلوا خیر میکنن

- سرِ همین موضوع هم روز 6 ام باهاش دعوام شد گفتم جونمون که دستته آرومتر برو ، میگه : نترس هیچیت نمیشه التماست که نکردم با من نیا ، من کی ماشین بخرم از دستش راحت شم ، اهههههههههه -

هیچی رسیدیم خونه ی خاله و موقع برگشت همسایه ها به بابام زنگ زدن که بعله ، دزد اومده

اون بدبختا هم رفته بودن شمال عروسی

همه چیز و رها کردن و برگشت

تا عصری گفتیم برگردن بیچاره ها سکته میکنن

وقتی رسیدن 8 شب بود دیگه خانومه ، آقاهه اصلا نمیفهمیدن چی میگن ، به همه به عالم و آدم فحش میدادن

بابام هم گفت : زنگ نمیزدی بهشون

میگم خوبه حالا اول بهت گفتیم بعد زنگ زدیما

هیچی 2 ساعت بعد معذرت خواهی کردن که ما تو حالِ خودمون نبودیم .....

هیچی دیگه حالا بعد از چند روز مامانم رفت پیششون

منکه خیلی ناراحت بودم نمیرفتم خونشون

خوب آخه برم چی بگم خودشون ناراحت

ولی خوب یه چیزایی بردن که آدم شاخ درمیاره

اول اینکه حسابی مست کردن ، شیشه مشروب هم گذاشتن تو ویترینشون

تا ظرفِ آجیلشون رو خالی کردن وسط اتاق

از حموم آب آوردن ریختن وسطِ اتاقشون

چاقوی آشپزخون بردن 

کمداشوون ، لباساشون رو همه رو جر داد

حدود 1 میلیون هم پولِ نقد و یه سری بدلیجات

بعد سکه ها شون - که مامانم خیلی غصه میخورد اینا رو گذاشته برا دختراش - و طلاهاشون رو نبردن

خانومه هم که وسواس

ازاون روز فقط داره میشوره همه زندگیشو- البته منم بودم میشستم-

نمیدونم والا چرا هیچکس نفهمیده ، صدایی نشنیده

کلِ بلوکمون هم خالی بود ، یعنی کوچکترین صدایی رو متوجه میشیم

نمیدونم والا.....

****************************************************************

از روز 7 ام تا 15 ام هم یه سره از 6:30 صبح تا 7 شب باید بیرون باشیم و به مردم خدمت رسانی کنیم

فکر کنم 4 روز طول کشید تا اینو بنویسم .....

حوصلم نمیومد

امروزم سرِ کار تموم شد ، ما که نمیتونم سرِ کار نف بکشم اینجور بیکار بودن از عجایبه


به خاطرِ همه ی این چیزا اصلا خوب شروع نشده

تازه یه سری چیزای دیگه هم هست که حالِ الانِ منو ساخته