| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | |||||
| 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
| 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
| 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
| 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |

چه جالب !
یادداشت صدم و تولدم
نمیدونم شاید نشونه ی خوبی برای شروع 26 سالگی باشه
تاریخ تولدمو دوست دارم 
اولین روز ِ دومین ماه ِاولین فصل ِ سال
( اول اردیبهشتــــــــــ
)
کلاً این ماه رو خیلی دوست دارم ، حس میکنم متولدینش هم آدمای جالبی هستن 
آدمایی که در شرایطی خیلی منطقی هستن
و در شرایطی خیلی احساسی 
ذهن ِ فوق العاده تحلیلگری دارن و ..... ( باقیش بماند
)

دوم و سوم اردیبهشت قرار مصاحبه ی کاری دارم
با شروع سال هم از این قرارهای کاری داشتم و مامانی همیشه توصیه میکرد که به فال نیک بگیر
و من همچنان ، نا امید و بدبین به زندگی
مصاحبه ها رو قبول میکنم ، نه برای قبول شدن که کلا امید تو زندگیِ من به سمت صفر میل میکنه 
قبول میکنم برای کسب تجربه ، اینکه حداقل بدون ازم چی میخوان ، دانشم باید در چه حدی باشه
همه نگران کار کردن ِ من هستن
مامانی بیشتر برای کسب استقلال مالی
خودم کسب تجربه و یادگیری و البته کم کردن فشار روحی پدر و مادر و صد البته فشار مالی
درصورتیکه در زمان شاغل بودن هم پدر اجازه نمیداد دست در جیب کنیــــم 
(نمیدونم انگار براش سنگین تموم میشه ولی خیلی دوست داره برم سر کار – میتونم از چشماش بخونم
)

یه سال گذشت
، نمیتونم بگم سال خوبی بوده اما پر از تجربه بوده 
( شاید این تغییر هم به خاطر همین کسب تجربه بوده
)
آدمای زیادی وارد زندگیم شدن
آدمای دنیای مجازی برام خیلی پر رنگ شدن
بدترین ماه رمضون ِ زندگیمو داشتم
دور و دور تر از خدا
( این دور شدن هنوز ادامه داره و خدا این قدر منو دوست داره که رهام نمیکنه
)
یه شب ِ ماه رمضون به خدا گفتم : خداجون مگه نمیگی دست و پای شیطون تو این ماه بستس!!!پس چرا ....؟
حجاب برام کمرنگ شده ، نمیگم جامعه ، نه!! خودم و خودم
من همونی بودم که میخواستم ثابت کنم چادر مانع ِ هیچ کاری نیست و حالا ....
شاید ظاهرم همون باشه ( که فکر میکنم نیستـــــ
اما واقعاً عوض شدم و فکر میکنم خوب نشدم
بلکه بد شدم
عذاب وجدان دارم
یادمه اون زمانی که میرفتم دانشگاه – قم – یه سری برای جلب نظر مسئولین از چادر استفاده میکردن و من همیشه میگفتم : حرمت چادرو حفظ کنید
و حالا خودم فکر میکنم این حرمتها رو دارم میزارم زیر پا ...............
حس میکنم یه پیله پیچیدم دورمو اجازه نمیدم کسی و چیزی بهم نزدیک شه
حتی گوشامم گرفتم تا چیزی به گوشم نرسه تا مبادا هدایت شم ----------------

بگذریم که حرف تو دلم زیاده ...
مثلاً تولدمه 
خوب فردا بعد از مدتها با دوستان ِ زمان دانشگاه دور هم جمع میشیم
و اتفاقا مصادف شده با تولد ِ بنده 
دیگه شیرینی بخرم برم سر قرار که ناهار و نزارن پای من
امیدوارم سال خوبی باشه
به خودم قول داده بودم که امسال ، آدم شادتری باشم 
امیدوارم بقیه ی سال اینجوری باشه 


9 روز دیگه 25 سالگی تموم میشه![]()
باورم نمیشه داره 26 سالم میشه
چقدر بزرگ شدم 
این روزا پر از اضطرابم
پر از تغییر ![]()
پر از سکوت![]()
پر از بغض
پر از حرف نزده![]()
پر از بلاتکلیفی![]()
دوست ندارم خودمو برای کسی تشریح کنم 
توضیح دادن حس هام یکی از سخت ترین کاراست
کسی هم نمیتونه آدم رو درک کنه
همیشه وقتی کسی با من درد و دل میکنه
سعی میکنم
شنونده ی خوبی باشم
همین!
در اکثر مواقع خودم هم به یک گوش برای شنیدن نیاز دارم
که قضاوت نکنه
و گذر زمان به من یاد داد
حرفات برای خودت بمونه و حتی بشه بغض و دیگران فکر کنن سکوته
از هر کاری بهتره
پس لطف کنید

