یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت صد و بیست و سوم

روز 28 امِ اسفند بود و همه به فکر این بودیم که فردا که چهارشنبه سوری هست با این اوضاعِ بمب بارون چه جوری برگردیم خونه - کارِ ما تعطیلی نداره - یهو از طرف مدیریت ایمیل رسید که ساعت 14:30 دقیقه شیفت به پایان میرسد ...( شیفت تا 17 و یه سری هم تا 18 )

همه خوشحال بودیم که زود تعطیل میشیم، وسایلمو جمع کردم که بزارم تو کمد یه دفعه یکی از بچه ها صدام کرد که بابای فلانی فوت کرده ؟

من : ، نمیدونم والا بزار از بچه ها میپرسم

از یکی از دوستای نزدیکش پرسیدم - حالا نمیدونستم چجوری مطرحش کنم -گفتم : عزیزم برای فلانی اتفاقی افتاده ؟

یعو بغض کرد اشکاش سرازیر شد

بغلش کردم ، اصلا باورم نمیشد، گفتم کی؟

این دوستمون اونروز ، روز کاریش نبود برای همین باهاش تماس گرفتن که بگن ساعت کاری فردا چه شکلیه که گفته من مرخصی هستم و این جوری شده

به این ترتیب روز اول فروردین رو به مجلس ختم گذروندیم

حدود 2 ماه پیشم کنار خونشون گود برداری کردن خونشون ریزش کرده

بیچاره دمِ عیدی هم بی خونه هستن هم بی سرپرست....

******************************************************************

قبل از سال تحویلم که بابا با اون کاراش ببخشیدا ر ی د تو اعصابمون ...

هی مامانم میگه به خاطر من جوابِ باباتو نده

آخه خوب به خاطرِ تو جوابشو میدم

*******************************************************************8

اولین نفری که اومد خونمون عید دیدنی ، داییم بود

موقع رفتن

در و که بازکردن ، بابام به مامانم گفت : کفشارو کجا گذاشتی؟

- همون جلوی در دیگه ....

+ نیست خوب

بله همه کفشای مردونه رو برده بودن و زنونه رو هم جفت کرده بودن گذاشته بودن جلوی در

اینم از اولین مهمونمون که بدجور آبرو ریزی شد

زنداییم که رنگش پریده بود

دایی و پسر دایی ها هم که با لباس عید مجبور شدن دمپایی بپوشن و برگردن

******************************************************************

فکر کنم روز چهارم بود که تهران بادِ شدیدی میومد

آماده شدیم بریم خونه خاله عید دیدنی 

در و که باز کردم اومدم کفشامو بپوشم دیدم از بالا صدا میاد

گفتم مامانی درِ پشتِ بوم بازِ ؟

_ نه بادِ ، پنجره اش صدا میده

اصلا یه حسِ بدی داشتم ، دقیقا مثلِ این فیلما که حس میکنی یه اتفاقی افتاده ، همه جا رم سکوت گرفته ، دقیقا همون

اومدم از پاگرد پایین ، برقا خاموش شد

سرمو بالا کردم دیدم در همسایه بالایی بازِ ، داره ازش نور میخوره بیرون

بادم میزد ، درِ هی صدا میداد ، تاریکم بود فقط نور از لای در میزد بیرون ، دقیقا مثلِ این فیلم ترسناکا

به داداشم گفتم : اینا که مسافرتن پس درشون پرا بازِ ؟

نگا کرد رفت پایین

به مامانم گفتم

گفت : شاید باد زده بکش درشونو ببند

کشیدم ، نه مامانی نمیشه ، هولش دادم جا کفشی پشت در بود

یه ذره در و باز کزدم ، درِ آشپزخونشون معلوم شد ، قابلمه هاشون جلو در بود فرشِ آشپزخونه هم جمع شده بود ،منکه میدونستم یه اتفاقی افتاده

مامانم زنگ زد خونشون

هی زنگ زد، خوب کسی نبود

میخواست زنگ زنه به گوشیش ، گفتم به بابا بگو بعد زنگ بزن

اومدیم تو ماشین

باز غرغرای بابا چرا دیر کردید و اینا

گفتم بابا درشون باز بود اینا که نیستن ، جا کفشی هم پشتِ درشونه

- نه بابا شاید خودشون گذاشتن 

+ آخه چه جوری اومدن بیرون جاکفشی رو گذاشتن پشتِ در

بابام گفت زنگ بزن ببین کلید به کسی ندادن ؟

زنگ زدیم و خانومه داشت سکته میکرد

گفت برید به همسایه بغلی بگید از بالکن خونمون رو ببینه ، من به کسی کلید ندادم

مامانم هم هی قسم میخورد که خبری نشده

بابام که فقط میخواست زودتر برسه نمیدونم آخه حلوا خیر میکنن

- سرِ همین موضوع هم روز 6 ام باهاش دعوام شد گفتم جونمون که دستته آرومتر برو ، میگه : نترس هیچیت نمیشه التماست که نکردم با من نیا ، من کی ماشین بخرم از دستش راحت شم ، اهههههههههه -

هیچی رسیدیم خونه ی خاله و موقع برگشت همسایه ها به بابام زنگ زدن که بعله ، دزد اومده

اون بدبختا هم رفته بودن شمال عروسی

همه چیز و رها کردن و برگشت

تا عصری گفتیم برگردن بیچاره ها سکته میکنن

وقتی رسیدن 8 شب بود دیگه خانومه ، آقاهه اصلا نمیفهمیدن چی میگن ، به همه به عالم و آدم فحش میدادن

بابام هم گفت : زنگ نمیزدی بهشون

میگم خوبه حالا اول بهت گفتیم بعد زنگ زدیما

هیچی 2 ساعت بعد معذرت خواهی کردن که ما تو حالِ خودمون نبودیم .....

هیچی دیگه حالا بعد از چند روز مامانم رفت پیششون

منکه خیلی ناراحت بودم نمیرفتم خونشون

خوب آخه برم چی بگم خودشون ناراحت

ولی خوب یه چیزایی بردن که آدم شاخ درمیاره

اول اینکه حسابی مست کردن ، شیشه مشروب هم گذاشتن تو ویترینشون

تا ظرفِ آجیلشون رو خالی کردن وسط اتاق

از حموم آب آوردن ریختن وسطِ اتاقشون

چاقوی آشپزخون بردن 

کمداشوون ، لباساشون رو همه رو جر داد

حدود 1 میلیون هم پولِ نقد و یه سری بدلیجات

بعد سکه ها شون - که مامانم خیلی غصه میخورد اینا رو گذاشته برا دختراش - و طلاهاشون رو نبردن

خانومه هم که وسواس

ازاون روز فقط داره میشوره همه زندگیشو- البته منم بودم میشستم-

نمیدونم والا چرا هیچکس نفهمیده ، صدایی نشنیده

کلِ بلوکمون هم خالی بود ، یعنی کوچکترین صدایی رو متوجه میشیم

نمیدونم والا.....

****************************************************************

از روز 7 ام تا 15 ام هم یه سره از 6:30 صبح تا 7 شب باید بیرون باشیم و به مردم خدمت رسانی کنیم

فکر کنم 4 روز طول کشید تا اینو بنویسم .....

حوصلم نمیومد

امروزم سرِ کار تموم شد ، ما که نمیتونم سرِ کار نف بکشم اینجور بیکار بودن از عجایبه


به خاطرِ همه ی این چیزا اصلا خوب شروع نشده

تازه یه سری چیزای دیگه هم هست که حالِ الانِ منو ساخته





نظرات 2 + ارسال نظر
محبوبه شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ق.ظ http://mzm70.blogsky.com

سلام عزیزم
وای چه روزایی رو پشت سر گذاشتی
خصوصا اون قسمت که دزد اومده

سلام
وای میبینی سالمون چه جوری شروع شده

امین اتاقک جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:48 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com



چقد دزد زیاد شده!! این چند روزه کلی از این ماجراها شنیدم

حالا خداروشکر خونه شما نیومده

خیلیییییییییییییییییییی
آره ، خدا رو شکر ....
خوب ولی کفشارو بردن دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد