یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

1403.03.29

و هفته پیش خودمونو برای چند روز تعطیلی آماده کرده بودیم که جنگ شد ...

امروز با داداشم یه سر برگشتیم خونه تا لباس و غذا و وسیله برداریم

وقتی میخواستم در خونه رو قفل کنم کلی گریه کردم

معلوم نیست دوباره کی برگردیم به این خونه

با چه حالی برگردیم...

دلم حتی برای دعواهای سرکارمم تنگ شده...

1404.03.27

واقعا روزهای سخت و عجیبیه 

پنج شنبه از سرکار برگشتیم و خودمون رو برای دو روز تعطیلی آماده کردیم.

یه روزشم عید غدیر بود.....که قرار شد بریم مهمونی خونه عمو فرشید...

شب خوابیدیم و با صدای عجیبی از خواب پریدیم 

مامانم گفت بمبه من گفتم بی خیال فکر نکن جنگ شده...

و الان پنج روزه ک جنگه

همکارام رفتن مرخصی به خانوادشون سربزنن و دیگه برنگشتن ...

ماشینم موند تو پارکینگ شرکت و از ترسم نمیتونم برم برگردونمش 

نمیدونیم حتی خونه ای داریم که بهش برگردیم ....

برای همه چی دلم تنگ شده حتی دعوا با همکارام....

زندگی عجبیه، عجیب


1404.03.17

تو این تعطیلیا خبر کشته شدن یه دختری اومد حالا به غیر از چند و چون خبر و هرچیز دیگه ای 

من تمام تنم ترسیده از اینکه این راه همیشگیه منه

تو این ده سال که کار میکنم و این مسیر رو میرم و میام، بارها راننده شخصی و راننده اسنپ و تپسی ناجور گیرم افتاده 

و میتونست بارها برام اتفاقای خطرناکی بیفته و میتونستم جای اون باشم

نه تنها من 

این مسیر یه مسیر معمولیه برای طردد

چون خطی ای وجود نداره و همه سوار ماشین شخصی میشن 

و نگرانی مادرم.....

که بیشتر از همیشه شده ....