یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

1399.5.8

امروز پدر آقای رضایی اومد دفتر

فقط من بودم و آقای رمضانی 

اومد پیش من و گفت: میخوام یه موضوع محرمانه ای رو بهت بگم

گفتم جانم؟

بچه ها گفتن یکی مزاحمت میشده؟ موضوع حل شد؟

یاد پدربزرگ ها افتادم، چقدر دلسوز 

یعنی روزای خوب زندگی رسیده؟

ازدواج پسرشو تبریک گفتم و فکر کرد دیر ازدواج کرده 

گفتم منم همسن حمیدرضام دیر نشده 

دورش بگردم داشت تو ذهنش برام دنبال شوهر میگشت

1399.04.14

نیاز به عشق و محبت از جنس مخالف انکار نشدنی است

نباید باهاش بجنگم

از تو سستم میکنم

با کوچکترین محبتی از درون تهی میشم

جالبه شاید از اول این وبلاگ که احتمالا 10-12 سال کوچیکتر بودم مشکل همین جا بوده

هنوزم میجنگم و انکار میکنم

ولی امروز به این نتیجه رسیدم که باید قبول کنم که یه نیازه

مثل تشنگی

مثل گرسنگی

اما مثل تشنگی مثل گرسنگی نباید غذا و آب ناسالم به بدن رسوند

بزرگترین اشتباه من دلسوزی برای دیگرانه

پس خودم چی؟

شد مثل مامان

مامان برای خانواده من برای همه

باید یاد بگیرم اول خودم

بعد خانواده و بعد کسایی که روزهای سختی کنارم هستن

و بعد دنیا

از هرچی خوشت نمیاد بگو انعطاف همیشه خوب نیست