یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یادداشت چهل و هشتم

امروز مامانی رو مجبور کردم بیاد باشگاه ثبت نام کنه

از فردا قرار با هم یه رشته جدید رو شروع کنیم

البته من رشته ی خودمو ادامه میدم

اینو با مامانی شروع میکنیم


یادداشت چهل و هفتم

امروز که از خونه اومدم بیرون

بعد از هفته ها یه آسمونه آبی دیدم

خدایا شکرت

دوباره میشه تو این شهر نفس کشید!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

رفتم پیش ی

آخ که اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم!!

دوباره براش گل نرگس خریدم

به نظرم گل بهترین هدیه ایه که میشه به یه نفر داد

تمام زیباییهای دنیا توی گل خلاصه میشه

زیبایی یه طرف

این بوی گله نرگس

ووووووواااااااااااااایییییییییییییییی

قابله مقایسه با هیچ چیز نیست

کلی حرف زدیم

کلی خندیدیم

جای همگی خالی!!!

یادداشت چهل و ششم

از باشگاه که اومدم بیرون

آسمونو نگاه کردم دیدم هنوز فقط ابره

گفتم خدایا پس کی بارون میاد

کی ؟؟؟

رسیدم خونه

دراز کشیده بودم رو تختم که حس کردم صدای باد میاد

گفتم تو این اوضاع باد هم غنیمته

خدایا شکرت

اما نه

مثل اینکه بوی نم هم میاد

پنجره رو باز کردم دیدم بـــــــــــلــــــــــه

بالاخره بارون اینجا هم رسید

داد زدم

مامانی بیا داره بارون میاد

مامانی گفت مگه بارون تا حالا ندیدی

گفتم نه

میدونی چند وقته ندیدم

بالاخره اومد!!