ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
چند وقته خیلی فکر میکنم که من، برای چه کاری ساخته شدم!
مسخره اس نه؟
آخه کار خودم صبح تا شب کمک به بقیه اس که بفهمنن برای چی ساخته شدن و کمکشون کنم که خودشون رو بهتر بشناسن!
میدونید فکر میکنم دارم حرز میرم
این همه استعداد و حافظه و.... جای استفادش اینجا نیست واقعا!
دیشب از صدای دعوای همسایه ها ساعت 2 نصف شب از خواب پریدم
دیگه ام خوابم نبرد
درد پریودی تموم وجودمو گرفته بودم و صدای دعوای اونام تموم نمیشد
حالا چی اومد تو ذهنم
اینکه همیشه از بچگی همه چی رو تو جای مناسبی میذاشتم
مثلا وقتی میخواستم غذاها رو جا به جا کتم
میتونستم تصمیم بگیرم چه ظرفی مناسبه، چجوری تو یخچال بچینیم که کمتر جا بگیره و....
حالا بزرگتر شدم چی شده
میفهمم هر کاری چه پیش نیازایی داره میتونم مسیر رو برنامه ریزی کنم
یا میتونم بگم تو این مسیر کیا میتونن کمکمون کنن
هر جیزی، هر کسی در جای مناسب خودش و برنامه ریزی زمانی دقیق
دیشب به ذهنم رسبد میتثنم کوچینگ یا منتور خوبی بشم
آدما رو بشناسم
استعدادها رو تشخیص بدم و بگم جای تو اینجاست
یا مثلا یه مرکزی داشته باشم پروژه ها بهک ارجاع بشه و. من افراد مناسب اون پروژه رو بهشون معرفی کنم
به نظرم فکر جالبیه
چرا هر کی بهش نزدیک میشم میگه حوصله رابطه جدی رو ندارم؟
البته دروغه
رابطه جدی با من منظورشه
یادم اومد اولین بار که از دوست پسرم کمک خواستم
با چشمای گریون بهش زنگ زدم اونم گفت بیا فلان ایستگاه مترو
منو برد تو پارک و.....
بعدم پلیس ریخت تو پارک من و ول کرد یکی دیگه اومد سراغم
چرا ولش نکردم؟
عه الان یادم اومد از آخری هم با چشمای گریون کمک خواستم اونم گفت بیا فلان ایسنگاه رفتیم پارک و دست زد به سینه هام
روز اول!
تو پارک!
اونم ول نکردم....