ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از خودم متنفرم ...
از زندگیی که برای خودم ساختم ، متنفرم ...
اینجا هم نمیتونم حرفامو بگم
.
.
.
حالم خوب نیست ، اصلا ..
از هدفم
از کلاسام
به شدت عقب افتادم
نمیدونم چیکار کنم .....
.
.
.
بد اخلاق بودم ، بد اخلاق تر شدم
.
.
.
ازم توضیح نخواید لطفا
من همیشه خوبم ....همیشه مقاومم
وای خدای من
این روزا از تک تک شرکتایی که فرم پر کرده بودم ، تماس میگیرن
و من عذرخواهی میکنم که نمیتونم همکاری کنم !!
خدای من
اشتباه نباشه راهی که دارم میرم .....
به هدفم برسم ...
این روزا دلم بدجوری برای مامانم میسوزه
فکر میکنم خیلی تنهاست ، تصمیم گرفته دیگه درباره هیچی اظهار نظر نکنه
میگه دیگه به هیچ کدومتون هیچی نمیگم
هر روز پا میشه خونه رو مرتب میکنه ، ناهار درست میکنه ، منتظر ما میشه ، تا بیایم باهاش صحبت کنیم ، تعریف کنیم
مجبورش میکنم صحبت کنه ، تعریف کنه اما هیچی نمیگه ، سکوت
میدونم هیچکس به فکرش نیست ، داداشی که به فکر کار و درس خودشه ، بابایی هم وقتی میاد خونه انگار زبونشو میبندن
بعضی وقتا میگم بابا خدا اون زبونو داده که یه وقتایی با ما حرف بزنیاااااااااااااا
تازشم ، چند وقته دقت کردم وقتی دوستاش بهش میزنگن یا وقتی مهمون داریم ، همش در حال حرف زدن ، شوخی کردنو تعریف کردنه ، هر کی ندونه فکر میکنه چقدر ما میشینیم با هم میحرفیم
تازه بعضی چیزا رو تو مهمونیا کشف میکنم
یه چیزای ساده رو از منه بچه اش نمیپرسه از غریبه ها میخواد
دلم برای مامانم میسوزه
اینقدر مجبورش میکنم بریم بیرون ، میگه حوصله ندارم
خیلی به من وابسته شده ، همیشه میگه وقتی تو هستی دیگه خیالم راحته
فکر میکنم تنها شده
میخواستم این یادداشتو پاک کنم ، جاش اصلا اینجا نبود
اما بی احترامی به دوستانی بود که برام نظر گذاشتن
این بود که این شکلی شد