مهدیه
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ
ساعت ها راه می روم...
روی ریل های گذشته ام...
برای همه ی روزهای رفته ی عمرم
شمعی روشن می کنم...
برای گاهی لبخند اش......
بغض اش
گریه اش
بی رحمی هایش
یادآوری میکنم من، همه شان را
چند شمع روشن کردم؟؟؟
نمی دانم!!!
انگار این راه، تمام نمی شود هر چه میروم...
تنها صدایی که می شنوم
این است:
افسانه بود، عمری که گذشت !!

مهدیه
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ
از خدا پرسیدم دوست دارید بندگانتان چه بیاموزند؟
گفت: "بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند، عاشقشان باشد" "بیاموزند که انسانهایی هستند که آنها را دوست دارند اما نمی دانند که چگونه عشقشان را ابراز کنند..."
مهدیه
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ