ساعت ها راه می روم...
روی ریل های گذشته ام...
برای همه ی روزهای رفته ی عمرم
شمعی روشن می کنم...
برای گاهی لبخند اش......
بغض اش
گریه اش
بی رحمی هایش
یادآوری میکنم من، همه شان را
چند شمع روشن کردم؟؟؟
نمی دانم!!!
انگار این راه، تمام نمی شود هر چه میروم...
تنها صدایی که می شنوم
این است:
افسانه بود، عمری که گذشت !!

مهدیه
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
شعر بسیار دلچسبی بود بازم از این شعرا بنویس
بای