یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ
یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

یـکـــــــــــــــــــ فنجـــــــــــــــــــــــانـــــ سکــــــــــــــوتـــــــــــــــــــــ

کسی از کسی نمی پرسد: از خانه ی دلت چه خبر؟!

آدم ها همه می پندارند که زنده اند. برای آنها تنها نشانه ی حیات، بخار گرم نفس هایشان است! کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ، فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ، زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست 

 

یادداشت چهل و چهارم

دو هفته است

صبحها که از خواب بیدار میشم

اول پرده رو میزنم کنار

از بین ساختمانها سرک میکشم

تا شهرو ببینم ـ این تهرانم چه شهره بیخودی شده اولش که اومده بودیم اینجا فقط درخت و باغ بود

حالا همش ساختمون

ببینم بالاخره این آسمون یه ذره آبی میشه

میتونم کوهها رو ببینم

اما نه

نمیشه

حالا این چند روزه

صبحها حوبه

فکر میکنی

این لایه خاکستری که شهرو بغل کرده

گذاشته و رفته

اما هنوز به ظهر نرسیده برمیگرده

خسته شدم

از این شهر که بدم میومد

حالا دیگه غیر قابل تحمل شده

من موندم ما چجوری زنده ایم

یه هفته که برج میلاد معلوم نبود

حالا هم مثله یه سایه میبینمش

خدایا پس کی یه بادی

بارونی

چیزی میفرستی

تا ما هم بتونیم نفس بکشیم

شایدم اینا واقعا عذابه الهیه

منکه کم گناه نکردم

داره بیشترم میشه

نمیدونم چیه!!