ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
غرورم محکوم شد به خرد شدن ...
احساسم محکوم شد به بازی گرفته شدن ...
چشمانم محکوم شدند به باریدن ...
خاطراتم محکوم شدند به فراموش شدن ...
و در میان تکه تکه های قلب تکه تکه شده ام
در میان جای جای قلبم ...امروز صبح مجبور بودم صبح زود از خونه بیام بیرون
با اینکه از کمبود خواب رنج میبردم و به زور چشمامو باز نگه داشته بودم اما حالم خیلی خوب
خیلی خوشحال بودم
نمیفهمیدم چرا؟
روز سختی داشتم ، همش از این ور به اون ور ، از این طبقه به اون طبقه
اما باز خوشحال بودم
بعد از ظهر یکی از بهترین دوستام و سنگ صبور همیشگیمو دیدم
ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم
اصلا باورش نمیشد که من من ! داشتم تسلیم احساساتم میشد
اصلا باورش نمیشد اصلا!
چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن خوبه!!
حالا بعد از این همه ماجرا فکر میکنم خوشحالیم به خاطر اینه که یه بار دیگه عقلم به جای احساسم تصمیم گرفت و نذاشت ارزشها ، اعتقادات و قوانین زندگیمو زیر پا بزارم
اینو مدیون شکیبا هستم
که آخر شب یهویی به کلم زد دوباره برام به وبش یه سر بزنم
اصلا باورم نمیشد روزای اول وب اون عین عین الان من بود
دوست دارم و از خدا میخوام که آیندمم مثل الان اون باشه!!