خدایا کفر نمیگویم،پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیرزندگی کردی. ...
خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی.لباس فقر پوشی .
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته.
تهی دست و زبان بسته.
به سوی خانه باز آیی زمین وآسمان را کفر میگویی. نمیگویی؟
دکتر شریعتی
مهدیه
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 ساعت 08:38 ب.ظ
سلام دوستم..............
دختر تنها.تا خدا با ماست تنهایی تو کار نیست..........
قالبت قشنگه نوشته هاتم به دل میشینه........................
پیش منم بیا
خدا رو همیشه حس میکنم
حتی الان که ازش دور شدم
به شما هم سر زدم
شاد و موفق باشی
با درود . نوشته ی شما بیشتر از آنکه ادبی باشد بوی نا امیدی از زندگی دارد . خواهر خوبم هر چقدر هم که در زندگی مشکلات داشته باشیم باز هم زندگی زیباست. پاینده باشید
من از اول قصدم نوشتن موضوعات ادبی نبود
از اول قصدم شکوای از زمونه بود
حالا جدیدا قصد تغییر زندگی رو دارم
امیدوارم خدا کمکم کنه
و کمکم کنه زیبایی ها بیشتر به چشمم بیاد